رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 11

1
(1)

 

 

 

خواست در آغوش بگیرتم که با لجبازی پسش زدم :

 

 

ولم کن بهراد

چرا الان که داره همه چی درست پیش میره میخوای همه چیزو خراب کنی ؟؟؟؟!!!

 

 

– عادت ندارم چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای بدم .‌

تو از الان تا آخر عمرت ، تا لحظه ای که آخرین نفس رو میکشی هم تو بغل من جون میدی دختر جون ‌

 

 

قرار ما این نبود تو حق نداری بزنی زیر قرارمون .

 

 

از زبان بهراد :

 

 

عصبی بودم ، از اینکه منو نمی‌خواست .

یهو خیلی غیر منتظره داد زد :

 

 

برو بیرون عوضی .

 

 

تا این لحظه خیلی خودمو کنترل کرده بودم . ولی وقتی اینجوری عصبیم میکرد .

برگشتم سمتش و سیلی زدم به صورتش .

بخاطر شدت ضرب از تخت افتاد پایین .

با مو بلندش کردم و چونشو تو دستام فشردم :

 

هرچیزی رو که دلم بخواد بدست میارم حتی شده با زور .

 

 

– حتی شده خودکشی کنم ، نمیزارم دستت بهم برسه ‌‌

 

 

با این جمله اش وحشی تر شدم

انداختمش رو زمین و لگد محکمی تو پهلوش زدم .

چشم هاشو بسته بود

نه داد میزد و نه حتی ناله ای میکرد

کمربندم رو برداشتم .

هیچ واکنشی نشون نمیداد

فقط صورتشو گرفته بود تا آسیبی بهش نرسه .‌

از نگاهش نفرت میبارید و این منو عصبی میکرد .‌

خودم خسته شدم و کمربند رو گوشه ای پرت کردم .

نگاهی به بدن ظریف تیدا ، که حالا بیهوش افتاده بود  انداختم .‌

من …

من چیکار کردم …

نمیخواستم اینجوری بشه

من فقط میخواستم به پوست لطیفش بوسه بزنم ، خودش رو اعصابم خط میکشید .

همه میدونستن من اگه عصبی بشم

بابام هم از تو گور در بیاد نمیتونه آرومم کنه .

دست انداختم زیر زانوش و بلندش کردم .‌

خوابوندمش رو تخت و به متین و آوا زنگ زدم

رو مبل نشسته بودم و سرمو بین دستام فشار میدادم

طولی نکشید صدای آیفون بلند شد

رفتم درو باز کردم .

تا اومدم سلام کنم مشت متین بی هوا تو صورتم فرود اومد .

تیدا برام مهم بود و واسه همین تموم داد و بیداد های آوا  و متین رو به جون خریدم .

خوب میدونستم متین چقدر رو بیمار هاش حساسه

وقتی آوا رفت بالاسر تیدا :

 

 

– بهراد چطور دلت اومد دست رو این بدن ظریف بلند کنی ؟

 

 

آوا اشک می‌ریخت ولی من خونسرد گفتم :

 

 

اگه نمیتونین کمک کنین برین بیرون

تیدا زنمه هر کاری هم که دلم بخواد باهاش میکنم .

 

متین : دِ آخه عوضی آدم رو ناموس خودش دست بلند میکنه

 

 

دیگه حوصله شنیدن حرف هاشون رو نداشتم و رفتم تو سالن پذیرایی .‌

یک ساعت بعد بچه ها اومدن بیرون

متین با نگاهی تاسف بار گفت :

 

 

پانسمانش کردم ، اگه میخوای شب بمونیم آوا بالا سرش باشه

 

آوا : من نمیتونم این دختر بیچاره رو پیش این وحشی بزارم

 

 

– آوا با من درست صحبت کن

 

 

دیگه چیزی نگفتن و با خداحافظی سردی رفتن بیرون .‌

رفتم تو اتاق مشترکمون و نگاهی به جسم بی جون تیدا انداختم

با دیدن پانسمان های رو تنش به خودم لعنت فرستادم ، چطور دلم اومد رو این تن خوش تراشش دست بلند کنم ؟

رفتم کنارش دراز کشیدم و تنشو به آغوش کشیدم .

سرمو تو موهاش فرو کردم

انگار به دنبال آرامشی باشم که در وجود این فرشته ی کوچولو هست .

بدنش داغ بود ، خیلی داغ

دستمو گذاشتم رو پیشونیش

انگار آتیش گرفته بود ، وای خدا یعنی تب کرده بود ؟

شَکَم وقتی به یقین تبدیل شد که شروع کرد به هذیون گفتن .

سریع رفتم تو حموم اتاق و یه تشت رو پر کردم از آب سرد .

پاهاشو گذاشتم تو آب یخ .

میلرزید ولی توان پس زدنم رو‌ هم نداشت .

زنگ زدم متین ، بدون سلام گفتم :

 

 

متین ، تیدا تب کرده

 

 

– باز چه بلایی سرش آوردی

 

 

متیییییین . بگو چه غلطی کنم ؟

 

 

– خیلی شدیده تبش ؟

 

 

نه خیلی

 

 

– خب پس پاشویش کن

دستمال خیس بزار رو پیشونیش

شب بالا سرش بیدار باش چون ممکنه اتفاقی بیوفته

اگه هم سرم تقویتی داری بهش وصل کن چون خیلی ضعیف شده .

 

 

اوکی مرسی خداحافظ .

 

 

 

رفتم و دستمو رو پیشونیش کشیدم

هذیون‌ میگفت :

 

 

میدونی چیه بهراد ؟

میخوام یه رازی بهت بگم .

من دختری ام که حتی برای لحظه ای تو زندگیش آرامش نداشته

ولی تو …

تو قدرت داری بهراد

میتونی هرکاری دلت بخواد بکنی

من خیلی بیچاره ام پس خوشحال باش ، خوشحال باش که هر بلایی بخوای میتونی سرم بیاری

ولی ما کوچیکا خدامون بزرگه .‌.

هرچی که آدما عذابم دادن ، خدا صدامو میشنوه .

من یه روز انتقاممو میگیرم

از تو ، از بابام ، از دنیای تاریکم

از روزگاری که بهم روی خوش نشون نداد .

یه جوری قوی میشم که هیچ مردی نتونه نابودم کنه .

نویسنده : ترنج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahek
Mahek
2 سال قبل

بابا پارت هاشو زود زود بزارید این چیع نصف هم نمیشه😑ناامیدم کردین از رمانتون یا درست بنویسیم و زیاد پارت هاشم زود زود بزارید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x