رمان دونی

دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۱

      *   در ماشین رو محکم میبنده و به سرعت سمت آسانسور میره….تماس ظهر روژین همه ی ذهن و فکرش رو بهم زده….تو دلش هزار بار طلوع رو به چهار میخ کشیده ….     در رو باز میکنه و با چهره ی آشفته ی روژین رو به رو میشه….   سوییچ رو پرت میکنه رو میز

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۰

      کرایه رو حساب میکنم و خودمو میکشونم از سمت دیگه ی تاکسی پیاده میشم….از صبح که بیدار شدم کمرم درد گرفته بود و حالا با اینطور پیاده شدنم دردش بیشترم میشه….     به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و آدرسی که برام فرستاده بود…..     اطرافم رو از نظر میگذرونم و سمت در بزرگ آهنی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۹

      منتظر میمونم و وقتی صدای بهم خوردن در بیرونی رو میشنوم از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میرم…..   با دیدن پتویی که رو مبل انداخته شده یاد حرف دیشبش میفتم که گفته بود بدون من تو اتاق خوابمون نمیخوابه….     نفسمو آه مانند بیرون میدم و سمت مبل میرم…پتو رو جمع میکنم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۸

      نمیدونم قراره چطوری بزرگت کنم…فقط میدونم قراره مثل خودم آسیب ببینی…مثل خودم اذیت بشی….من حاصل یه تجاوز بودم یه تجاوز وحشتناک…به مزخرف ترین حالت ممکن نطفه ی من شکل گرفت…کسایی که باعث به وجود اومدنم شدن ازم متنفر بودن و جامعه ای که توش زندگی میکنم من رو حروم زاده می‌خونن….دنیا برام مثل یه چهار دیواری کوچیک

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۷

      _ عه..بابا بیشتر…. _ میفتی آخه دخترم…. _ نه مواظبم..فقط شما تندتر هل بدین.. _ خیلی خب…پس آماده ی یه پرواز درست و حسابی باش…     چشم میگیرم از دختر و پدری که مشغول تاب بازی ن و به آسمون نگاه میکنم….   اصلان بی وجود….اصلان کثافت….کاش الان پیشم بودی تا با دستای خودم خفت میکردم…

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۶

    _ روزی که خبر ازدواج تو و بارمان رو شنیدم نزدیک بود دو تا شاخ رو کله م سبز بشه….از خیلی وقت پیش اسم مبینا و بارمان رو هم بوده، در ثانی چند روز قبل از عقدتون بارمان بهم زنگ زد ولی هیچی از دوست داشتن تو بهم نگفته بود….نمیدونم شایدم من اینجور فکر میکنم، ولی به نظر

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۵

  _ این چه حرفیه دختر…تموم این مدت منتظر همچین روزی بودم….صبح هم اومده بودم بیمارستان نه به خاطر مریم خانم….اومدم تا شاید اگه بارمان اومده باشه باهاش حرف بزنم و اجازه بده ببینمت……     کنجکاو بهش چشم میدوزم…..یعنی تمام این مدت اون پیگیر بوده و بارمان اجازه نمیداده…ولی آخه چرا؟…   _ اول از همه بهت بگم طلوع…من

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۴

    سوییچ ماشین رو با محکم ترین حالت ممکن پرت میکنه رو زمین…..   تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدم تا خشمش دامن گیرم نشه و الانم بی صدا میخوام سمت اتاق برم که میگه: بیا اینجا طلوع…   با دلهره میچرخم و سمت مبلی که با دستش اشاره میکنه میرم……میشینم و نگاهمو به میز میدوزم…..   _

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۳

    دلم داره از درد تحقیر میترکه….جلو همه سیلی خوردم بدون اینکه ذره ای براشون مهم باشه….نامردای پست….   _ خوبی؟….میخوای برگردیم داخل یه سرم بزنی؟….رنگت پریده ها….     بدون حرفی ازش چشم میگیرم و سمت نیمکت گوشه ی حیاط میرم….کاش به حرف بارمان گوش میکردم و نمیومدم….الان مثلا چی شد؟…چی بهتر شد؟…چرا هر چی میخوام یه کاری

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۲

      _ طلوع چند کیلویی؟…   _ وااا؟…   _ واا نداره…خودتو تو آینه دیدی؟…دختر داری میترکی…   _ مثل اینکه باردارما….   _ خب حالا تو هم…هی باردارم…باردارم…انگار ما زن باردار نداشتیم…بارمان چیزی نمیگه بهت؟…     کامل دراز میکشم رو مبل و رو بهش که داره رژ لبش رو تمدید میکنه میگم: اولا که نه چیزی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۱

  از رو تخت بلند میشم و سمت کمد میرم و با کمک لبه ی میز آرایشی پایینش میشینم…وقتی میبینه قرار نیست جوابی بشنوه حرصی بهم نزدیک میشه و رو پاهاش رو به روم میشینه….     در کمد رو باز میکنم و شروع میکنم به درآوردن لباسایی که بدون تا کردن چپونده بودم تو کمد….وقت هایی که عصبی میشم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۰

      دستم رو به دیوار میگیرم و با کمکش رو نیمکت سنگی گوشه ی پیاده رو میشینم….     مسیر طولانی رو پیاده اومدم و حالا پاهام حسابی درد گرفته…..   دکتر گفته نمیتونی طبیعی بچه ت رو به دنیا بیاری و باید سزارین شی….گفت پیاده روی نداشته باش چون برات خوب نیست..‌‌…آمپول زدم تا از تولد زودرسی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۹

      _ چی میل دارین خانم؟…   _ مرسی…منتظر کسی هستم…بیاد سفارش میدم….   دور میشه و من تو جام جا به جا میشم….نشستن برام سخته….اونم رو این صندلی ها…نیم ساعتی هست که منتظرم و هنوزم هیچ خبری نیست…..     موبایل رو از رو میز برمیدارم تا بهش زنگ بزنم که همون لحظه در کافه باز میشه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۸

    چشمام هنوزم خیره ی گوشی تو دستمه و مات و مبهوت بهش نگاه میکنم…..     حرفاش برای هزارمین بار تو ذهنم مرور میشه‌‌….     ( نمیذارن بهت نزدیک شم وگرنه خیلی وقت پیش میومدم)….   ( خیلی وقته که پیدات کردم)…   (اونی که اعدام کردن پدرت نبود….من پدرتم…بدون اینکه بخوام ذهنت رو درگیر کنم آزمایش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۷

      *   مادرش با ناراحتی نگاهش رو به دختری که دراز دراز افتاده رو تخت میندازه …دلش براش میسوزه ولی تاوانی بی آبرویی همینه…همین که تا الان داره نفس میکشه خودش معجزه ست…صورت کبودش رو از نظر میگذرونه و رو به پسری که آروم و قرار نداره با گریه می ناله: رضا جان…قربونت برم آروم باش مادر…گناه

ادامه مطلب ...