رمان طلوع پارت ۱۵۸

41 دیدگاه
      نمیدونم قراره چطوری بزرگت کنم…فقط میدونم قراره مثل خودم آسیب ببینی…مثل خودم اذیت بشی….من حاصل یه تجاوز بودم یه تجاوز وحشتناک…به مزخرف ترین حالت ممکن نطفه ی…

رمان طلوع پارت ۱۵۷

27 دیدگاه
      _ عه..بابا بیشتر…. _ میفتی آخه دخترم…. _ نه مواظبم..فقط شما تندتر هل بدین.. _ خیلی خب…پس آماده ی یه پرواز درست و حسابی باش…    …

رمان طلوع پارت ۱۵۶

42 دیدگاه
    _ روزی که خبر ازدواج تو و بارمان رو شنیدم نزدیک بود دو تا شاخ رو کله م سبز بشه….از خیلی وقت پیش اسم مبینا و بارمان رو…

رمان طلوع پارت ۱۵۵

8 دیدگاه
  _ این چه حرفیه دختر…تموم این مدت منتظر همچین روزی بودم….صبح هم اومده بودم بیمارستان نه به خاطر مریم خانم….اومدم تا شاید اگه بارمان اومده باشه باهاش حرف بزنم…

رمان طلوع پارت ۱۵۴

15 دیدگاه
    سوییچ ماشین رو با محکم ترین حالت ممکن پرت میکنه رو زمین…..   تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدم تا خشمش دامن گیرم نشه و الانم بی…

رمان طلوع پارت ۱۵۳

2 دیدگاه
    دلم داره از درد تحقیر میترکه….جلو همه سیلی خوردم بدون اینکه ذره ای براشون مهم باشه….نامردای پست….   _ خوبی؟….میخوای برگردیم داخل یه سرم بزنی؟….رنگت پریده ها….  …

رمان طلوع پارت ۱۵۲

5 دیدگاه
      _ طلوع چند کیلویی؟…   _ وااا؟…   _ واا نداره…خودتو تو آینه دیدی؟…دختر داری میترکی…   _ مثل اینکه باردارما….   _ خب حالا تو هم…هی…

رمان طلوع پارت ۱۵۱

30 دیدگاه
  از رو تخت بلند میشم و سمت کمد میرم و با کمک لبه ی میز آرایشی پایینش میشینم…وقتی میبینه قرار نیست جوابی بشنوه حرصی بهم نزدیک میشه و رو…

رمان طلوع پارت ۱۵۰

21 دیدگاه
      دستم رو به دیوار میگیرم و با کمکش رو نیمکت سنگی گوشه ی پیاده رو میشینم….     مسیر طولانی رو پیاده اومدم و حالا پاهام حسابی…

رمان طلوع پارت ۱۴۹

8 دیدگاه
      _ چی میل دارین خانم؟…   _ مرسی…منتظر کسی هستم…بیاد سفارش میدم….   دور میشه و من تو جام جا به جا میشم….نشستن برام سخته….اونم رو این…

رمان طلوع پارت ۱۴۸

17 دیدگاه
    چشمام هنوزم خیره ی گوشی تو دستمه و مات و مبهوت بهش نگاه میکنم…..     حرفاش برای هزارمین بار تو ذهنم مرور میشه‌‌….     ( نمیذارن…

رمان طلوع پارت ۱۴۷

18 دیدگاه
      *   مادرش با ناراحتی نگاهش رو به دختری که دراز دراز افتاده رو تخت میندازه …دلش براش میسوزه ولی تاوانی بی آبرویی همینه…همین که تا الان…

رمان طلوع پارت ۱۴۶

24 دیدگاه
        _ ببینمت…..   بی حس میچرخم طرفش….نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره به رو به روش نگاه میکنه….     _ چته تو؟…این اداها چیه از…

رمان طلوع پارت ۱۴۵

19 دیدگاه
      همه جا رو نگاه میکنه و وقتی مطمعن میشه کسی تو سالن نیست بیرون میره…     _ کجا؟….   انگاری اشتباه فکر میکرده..   دسته ی…

رمان طلوع پارت ۱۴۴

8 دیدگاه
      *     _ می تونی بلند شی؟…     سرم رو به معنی آره تکون میدم و با کمک دستام بلند میشم….برعکس من که ناراحتی چمبره…