رمان دونی

دسته‌بندی: رمان طلوع

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۶

        _ ببینمت…..   بی حس میچرخم طرفش….نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره به رو به روش نگاه میکنه….     _ چته تو؟…این اداها چیه از خودت در میاری؟…     ادا…..نه ادا نیست….نمیدونم شایدم باشه….ولی من یه درصد هم دوست نداشتم بچم دختر باشه….     _ کجا سیر میکنی طلوع؟…دختر پسرش چه فرقی داره

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۵

      همه جا رو نگاه میکنه و وقتی مطمعن میشه کسی تو سالن نیست بیرون میره…     _ کجا؟….   انگاری اشتباه فکر میکرده..   دسته ی کیف رو محکم تو دستش فشار میده و میچرخه طرف مادرش…     با دیدنش که گوشه ی روسریش رو به چشماش میکشه دلش زیر و رو میشه….و با خودش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۴

      *     _ می تونی بلند شی؟…     سرم رو به معنی آره تکون میدم و با کمک دستام بلند میشم….برعکس من که ناراحتی چمبره زده گوشه ی دلم، بارمان و خواهرش خوش حال خوش حالن….     از اتاق بیرون میزنم و با دیدن وسایل جمع شده کنار در نیش اشک به چشمام هجوم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۳

    دستمو به دیوار میگیرم و سمت خونه میرم….صدای کشیدن لاستیک ها و به سرعت راه افتادن ماشینش رو میشنوم…   قرار نبود بیام اینجا….قرار نبود برگردم خونه ای که میدونم هیچ چیز خوبی در انتظارم نیست….ولی چاره ای نمونده برام…حس اینکه حتی بعد از مرگم فیلمی که ازم گرفتن رو کسی ببینه به جنون میکشونتم…..   با درد

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۲

    نگاهم به پنجره ست…به پرده ای که مدام تکون میخوره….جایی که باد از اونجا داخل میاد و تن برهنم رو میلرزونه…اتاق روشن میشه و پشت بندش صدای بلند رعد و برق میپیچه….بارون بی مهابا شروع میکنه به باریدن….قطره های بزرگ به شیشه میخوره و گاهی هم همراه باد داخل میان و مثل شبنم رو بدنم میشینن…..   بدن

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۱

      دندونام رو رو هم فشار میدم تا لرزش فکم رو کنترل کنم و کمتر ضعف نشون بدم….   مرد رو به روم چند قدمی که بهم نزدیک میشه من فشار دستم رو بازوی اصلان بیشتر میشه…   چهره ی حاج بابای بیچاره م جلو چشمام جون میگیره و اشکام گونه هام رو خیس میکنه…..   چشمام میچرخه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۰

    *   با صداهایی که از بیرون میاد پلک های خستم رو باز میکنم….میدونم خیلی وقته خواب بودم ولی اثر قرص های خواب آور باعث میشه باز چشام رو هم بیفته که اینبار با صدای جیغی هول زده میشینم رو تخت….     تند از اتاق میزنم بیرون و از پله ها پایین میرم‌‌… با دیدن مامان که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۹

      حرف هایی که بارمان میزنه برا پدرش اینقده سنگین هست که تا چند دقیقه بدون حرفی خیره ی پسرش هست…   چهره ش از بهت درمیاد و اخماش تو هم میره….   _ چی میگی تو؟!….   سر بارمان کج میشه و به مسخره میخنده…   خنده ی حرص دربیارش که تموم میشه زل میزنه به چشمای

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۸

    اولین نفری که بعد از دیدنم سمتم میاد برادر بزرگم، حمید….بعدش مامانی که قطعا برا میانجی گری و کم تر کتک خوردن من پشت سرش حمید حمید گویان خودش رو بهم میرسونه…..   از صورت سرخ و فک قفل شده ش مشخصه امشب از اون شباست که باید با درد بخوابم…..     رسیده و نرسیده چنان سیلی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۷

زمان گذشته…. *       کیفمو محکم میکوبم رو زمین و سمت پنجره ی بزرگ اتاقم میرم…..   لعنت به زندگی مزخرفم…لعنت به بخت کجم….لعنت به یاد و خاطرت محمدحسین…..   محمدحسین…..   با یادآوری محمدحسین داغ دلم تازه میشه و اشکام بدون اجازه رو صورتم میریزه…..با وجود همه ی نامردی که در حقم کرد ولی چقد بدبختم که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۶

    سرم رو کامل زیر پتو میبرم….دلم میخواد از شدت حرص جیغ بکشم و همه ی دق و دلی که از رستایی ها دارم یه جا سر بارمان خالی کنم…..       _ مگه نمیگی میخوای بری حموم؟…..پاشو دیگه؟….این اداها چیه؟…..   پتو از روم کشیده میشه و من یه ضرب میشینم…..از این یهویی نشستن زیر دلم درد

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۵

    چشم از مانیتور روبه روم برنمیدارم…نفس تو سینم حبس شده و دل دل میکنم امیدم اینبار ناامید نشه….   سرم میچرخه و نگاهم میفته به بارمانی که برعکس من چشم دوخته به دکتری که نمیدونم قراره خوشحالمون کنه یا ناراحت…..     _ شلوارتو بده پایینتر ….   میخوام کاری که خواسته رو انجام بدم ولی دستای بارمان

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۴

    نمیدونم چه مدته که رو زمین سرد خیس حموم دراز کشیدم ….درد همه ی جونمو گرفته و دیگه نایی برا تکون خوردن هم ندارم….موبایلم پایین پام افتاده و مدام زنگ میخوره ولی من جونی برا بلند شدن و جواب دادن ندارم…..     با صدای باز شدن در دستمو به دیوار کنارم میگیرم ولی با لیز خوردن دستم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۳

      تیزی و گرمی نور خورشید رو از پشت پلک های بستم متوجه میشم و چشمامو باز میکنم……میخوام از رو تشک بلند شم ولی با وجود دست و پای بارمان که دورم مثل پیچک پیچیده شده دوباره میفتم….   _ بارمان….بارمان بلند شو از روم….   هوومی میکشه و حلقه ی دستش دورم تنگ تر میشه…   حس

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۲

    _ بهشون بگو تا هر جا دوست دارن بتازونن….بگو مشتاق تر از اونا منم….بگو از این به بعد عین خودشون باهاشون رفتار میکنم و جای هیچ گلگی نمیذارم براشون….     جمله ی اخر رو با داد به روژین میگه و قطع میکنه….     هنوزم وقتی به صبح فکر میکنم چهارستون بدنم میلرزه….هرگز تو خیالمم نمی‌گنجید پدرش

ادامه مطلب ...