دسته‌بندی: رمان فئودال

رمان فئودال

رمان فئودال پارت 20

🍃•°|فئــْودآل|•°🍃 ☘️🍃🍃☘️     کلافه سری چرخاند: _ چه صلاحی باباخان؟   خسروخان جلوتر رفت، دستی به کمر ساتنی و نرم ابرش کشید:   _ افسانه دختر خوبیه، زنت شده، خوبیت نداره نری سمتش، مردم حرف و حدیث میسازن…دختره‌ی پاپتی که مسمومت کرد رو از سرت بیرون کن!   پر حرص خیره‌ی پدرش شد:   _ باباخان، گفتم کار اون

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 19

        _ گلین بابا بیداری؟ بیام تو؟   گلین از ترس دست روی دهانش کوبید و نریمان هم از واکنش او شوکه از جا پرید. با اشاره مدام به گلین میگفت که ساکت باشد و فکری بکند.   _ گلین بابا، خوابی؟   میدانست اگر خواب باشد پدرش داخل میشود، برای همین سریع گفت:   _ دارم

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 18

        شوکه پنجره را باز کرد و ترسیده از اینکه پدرش نفهمد لب زد: _ ارباب، اینجا چیکار میکنید؟   نریمان نگاهی به اطراف انداخت: _ برو عقب بیام تو!   چشمانش درشت شد، در آن لحظه فقط اضطراب دیده شدن نریمان را داشت، از اینکه کسی او را دم پنجره‌ی خودش ببیند وحشت داشت، طبل رسوایی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 17

        دستش را روی سینه‌ی نیمه برهنه‌ی نریمان گذاشت، پیراهنی که نقش لباس‌خواب داشت و شبها میپوشید، با دکمه‌های باز:   _ دستتو بکش و برو اتاقت، اونطوری شاید تونستم تحملت کنم!   کنارش زد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد، باید میرفت، سوارکاری لازم داشت، مغزش نیاز به ارامش داشت، کمی صدای رودخانه، سواری

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 16

          _ بابا سبد سیب رو میذاری این طرف؟   پدرش با پا سبد را به سمتش هل داد: _ بیا، ببین اونایی که رو زمین افتاده سالمن، اگه آسیب دیدن بنداز تو سبد قرمزه، میبریمشون گاوداری!   سری تکان داد و مشغول جمع کردن سیب‌های روی زمین شد، آنهایی که زیادی له شده بودند را

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 15

          اخم کرد، نگاهی به پدرش انداخت، با ان لبخند مصنوعی اشاره کرد تا سریع‌تر برود، ناچار قدم برداشت و از عمارت بیرون رفت، در اتاقی که حاضرش کرده بودند، آن سمت باغ بود، ویلایی که مهمان‌ها میماندند.   زنان کل میکشیدند و دختران از روی پشت‌بام‌ها گلبرگ میریختند، مردها طبل و دهل میکوبیدند و او

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 14

      گیلاس را رها کرد و زیر کتری را هم کم کرد تا چای دم کند، در همان میان هم به اتاق رفت تا حوله‌ی شسته‌ شده‌ی پدرش را از میان رخت‌های تمیز و هنوز تا نشده بردارد.   حوله به دست برگشت و وقتی به دست پدرش داد، دوباره به آشپزخانه برگشت، گیلاسی در دهان چپاند و

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 13

        بی‌بی که یاد حال و روز نریمان، در روز خواستگاری افتاد، تازه فهمید که حرف‌های گلین درست است. نریمان گفته بود دل داده است و پدرش نمیگذارد، دل به گل سرخ امانتی داده و درواقع دور از انتظار هم نبود، گلین زیادی تو دل برو بود!   _ برو، حواست باشه کسی نبینه باز دردسر بشی…هرچی

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 12

        _ خفه شو!   فریاد خسروخان سکوت عمارت را برقرار کرد، حتی دیگر صدای پچ پچ و گریه‌ی زن‌های عمارت هم شنیده نمیشد، شانه‌های گلین هم بی صدا میلرزید، شاید به امید آنکه کسی نجاتش دهد، صدایش را خفه میکرد.   _ با چه رویی دروغ میگی؟ خودم اونجا بودم که سینی رو آوردی، پاشو گمشو…گمشو

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 11

          گلین که لحن جدی خسروخان را میشناخت لب زد:   _ ممنون اقاخان…چیزی نیاز ندارم فقط…   مکث کرد، نمیدانست در حضور نریمان گفتنش درست است یا نه، اما باید این قائله‌ها ختم به خیر میکرد، نمیتوانست پنهانی با مردی باشد که به زودی زن‌دار خواهد شد!   _ فقط چی؟ چیزی میخوای؟   زبان

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 10

    پشت در که ایستاد، با انگشت آزادش در زد، صدای خان را که شنید سر به زیر در را گشود و داخل شد. بی حرف سینی را مقابلشان روی میز قرار داد، چرخید که بیرون برود اما خان مانع شد:   _ وایسا دخترجان…   ایستاد و با مکث به سمتش برگشت: _ بله اقاخان؟   همه اقاخان

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 9

          غذا را با هر تحملی که بود، خورد. نگاه‌های خیره‌ی افسانه و خانواده‌اش، آزاردهنده بود. سعی میکرد با فکر به اینکه یک روز همه‌ی این‌ها میگذرد و به گلینش می‌رسد تحمل کند.   غذا که تمام شد، برای جمع کردن ظرف‌ها گلین نیامد! هم خوشحال بود، هم دلخور ازینکه نمیتوانست ببیندش. از جا برخاست و

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 8

      لبخندی نمادین زد و در دل با خود گفت:«کاش میشد پهن زمین شم و بمیرم اما اینکارو نکنم!»   مهمانی بود، دعوت خانواده‌ی نو عروس، نو عروس نامش بود اما هنور جلسه‌ی دوم خواستگاری بود. چند شب پیش، که نریمان و خانواده‌اش برای خواستگاری به روستای پدر افسانه رفتند، قرار شد یک شب دعوت شوند به عمارت.

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 7

      گلین سری به تاییدی فرمالیته تکان داد: _ بفرمایید خانزاده…   خشک حرف زدنش ازاردهنده بود، جلو رفت، نزدیکش، آنقدر که بتواند بازدم گرمش را حس کند: _ منو ببین یاقوت.   چشم بسته قدمی به عقب برداشت اما کمرش اسیر دستان قوی نریمان شد، از شوک و ترس دستانش را به سینه کوبید: _ ولم کنید

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 6

    گلین با مکث ایستاد: _ شما خانزاده‌اید، به زودی خان روستا هم میشید، ما کی باشیم از شما توضیح بخوایم ارباب؟ چیزی هم بوده باشه بزرگ شمایی، تصمیمش هم با شماست، فکر نکنم نیازی به ادامه‌ باشه، با اجازه‌تون…   گذشت و رفت، ماند نریمان شکسته و شوکه، ناامید به راه رفته‌ی گلین چشم دوخته بود، خدا میداند

ادامه مطلب ...