#پارت_43 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• (پارت جدید تقدیم نگاهتون ببخشید دیر شد، نبودم کلا ☺️🙋🏻♀️) تا وقتی به سمت صندوقدار برود مدام به عقب میچرخید و مرا چک میکرد. انگار چشمش ترسیده…
#پارت_42 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نفسهای عمیقش روی موهایم مینشست و سنگینی نگاهش داشت معذبم میکرد! لبم را تر کردم و به آرامی گفتم: اگه کارت تموم شده برو بیرون لباسم…
#پارت_41 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کمی خودم را پوشاندم و با احساس خجالت لب گزیدم. _واقعا افتضاحه! زودتر عوضش کن یکی دیگه واسهت بیارم. البته اگه خوشت اومد واسهت میخرم که یه…
#پارت_39 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• بهمحض پیاده شدنمان از ماشین دوباره دستم را میان دستهای مردانهاش قفل کرد که باعث شد متعجب نگاهش کردم. _قول دادیم تموم شد دیگه میتونی دستم رو…
#پارت_37 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نگاهش روی صورتم در حرکت بود و از آن عصبانیت اولیه فقط اخم ظریفی باقی مانده بود. _تو چرا چشمهات از مال من روشنتره؟ ابروهایش بالا…
#پارت_36 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• همین هفتهی پیش بود هرچقدر با باربد التماسش کردیم که به مهمانی تولد یکی از بچهها بروم اجازه نداد و در آخر باربد مجبور شد تنها برود.…
#پارت_33 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کنار خیابان ایستادم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. همین که نگه داشت آدرس خانه باغ را دادم و سرم را به شیشهی ماشین تکیه دادم. بهخیالش…
#پارت_32 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• آهی کشید و منتظر نگاهم کرد. هنوز یک قاشق هم از غذایش نخورده بود _بگو ببینم چهکاری؟ چشمکی زدم و به غذایش اشاره زدم. _بخور سرد میشه. بعدا…
#پارت_31 ┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• پوفی کشیدم. _اول این که یادآوری میکنم اسمم مانلیه جناب شهیاد بعدشم چرا واقعا داریم سر چنین چیزی کوچیکی بحث میکنیم؟ باور کن من حالا بزرگ…