رمان نفوذی پارت 10
نگاهمو از شبنم گرفتم و به جلو نگاه کردم… ماشین مشکی رنگی بود… از این ماشین خفنا که اسمشون نمیدونستم… عصبی ی ابرومو بالا دادم و گفتم: بزار ی دوتا حرف بزنم بهش وگرنه دلم خنک نمیشه… شبنم ماشین خاموش کرد و گفت: وایسا منم بیام… با هم از ماشین پیاده شدیم من قدمی جلو تر با سمت ماشین