رمان نفوذی پارت آخر

23 دیدگاه
با حرف بهروز دلم هُری ریخت انگار که گوشام اشتباهی شنیدن باشن بهت زده و ناباور نگاهی به یاشار کردم که اونم نگاهم کرد و از نگاهش میتونستم بفهمم که…

رمان نفوذی پارت 55

23 دیدگاه
مو به مو حرفاشو گوش می کردم و ادامه داد : -از اول بگم؟ -آره -داستان زندگی من و مسیح و خلافکار شدنمون از جای شروع شد که خونه ای…

رمان نفوذی پارت 54

23 دیدگاه
(یاشار) باید حرف دلمو به هانا می زدم یا اونم حس متقابل به من داشت یا پَسم می زد اعتراف کردم شاید پَسم می زد ولی بعدا حسرت الانو نمی…

رمان نفوذی پارت 53

7 دیدگاه
°هانا° کارهای عمارت تموم شده بود و من زود تر از آیلین و شبنم به اتاق رفته بودم تا گردنبندِ صدفی رو تمام کنم و به بهونه ای دادن گردنبند…

رمان نفوذی پارت 52

بدون دیدگاه
به آیلین و شبنم گفتم که حرفای مسیح و یاشار شنیدم و این دو خلافکارِ قلابی پلیس هستن، هر دوشون باورشون نمی شد؛ آیلین می گفت پس چرا ما رو…

رمان نفوذی پارت 51

1 دیدگاه
فرهاد با چشم های که درشت شده بود بلند ‌شد و به سمت اون ادم هیکلی رفت و لب زد : -پلیسا چی؟؟ ادمش بیرون رفت و فرهاد هم دنبالش…

رمان نفوذی پارت 50

7 دیدگاه
پووفی از سر کلافی کشیدم و مأیوس به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.. باید سعی می کردم خودمو به هانا وابسته نکنم و بیشتر از این دلبسته نشم بهش،…

رمان نفوذی پارت 49

بدون دیدگاه
بعد از درست کردن اتیش همه به شکل دایره دور اتیش نشستیم و مشغول حرف زدن بودیم که ترانه گفت بچه ها بیاین شجاعت و جرعت بازی کنیم بچه ها…

رمان نفوذی پارت 48

4 دیدگاه
از کنارم گذشت و به سمت آسانسور رفت و منم پشت سرش رفتم و در حالیکه وارد آسانسور می شد گفت :   -تو فکر کن پلیسم..   داخل آسانسور…

رمان نفوذی پارت 47

بدون دیدگاه
:::میلاد:::   همراه پلیس رفتیم به عمارت فرهاد ولی کسی اونجا نبود! همه جا رو زیر و رو کردن ولی هیچ سرنخی نبود ادم های که باهاش معامله کرده بودن…

رمان نفوذی پارت 46

9 دیدگاه
بعد از رفتن دانیال و تینا بچه ها هم تعجب کرده بودن هم با کنایه پشت سر دانیال و تینا حرف می زدن.. مسیح که عصبی بود و شات پشت…

رمان نفوذی پارت 45

5 دیدگاه
-ولی قیافه ی تینا خیلی دیدنی بود، کم مونده بود دو شاخ بالا سرش سبز بده!   -حالا اینکه اولشه.. صحنه ای اصلی هنوز مونده   دستمو گذاشتم روی میز…
رمان صیغه استاد

رمان نفوذی پارت 44

بدون دیدگاه
انگار منو که اینجوری دید کمی تعجب کرد ولی بازم اخم کرد و گفت :   -بیا پایین آقا یاشار منتظرته..   پالتو پشمی که رنگ مختلط مشکی و قهوه…

رمان نفوذی پارت 43

بدون دیدگاه
از اینکه شران منو خطاب قرار داده بود تعجب کردم و با خودم گفتم ‌خدا به خیر بگذرونه! انگار زبونم قفل کرده بود که بگم من هانام ولی به زور…

رمان نفوذی پارت 42

بدون دیدگاه
چیزی نگفتم و فقط با نفرت و عصبانیت نگاهش می کردم که فکمو رها کرد و بلند شد سر پا.. هشدار آمیز انگشتشو جلو صورتم تکون داد و گفت :…