رمان هامین پارت 9229 شهریور در 12:25 pm1 دیدگاه با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. از ترس بیدار شدن محنا سریع چرخیدم و صداشو قطع کردم. وقتی که سرمو برگردوندم دوتا چشم گرد و…
رمان هامین پارت 9122 شهریور در 12:09 pm5 دیدگاه پسرا دور هم و روی مبلهای توی اتاق جمع شده بودن و هرکدوم مشغول خوندن یه چیزی بودن. یه سمت مبل نشستم و سرمو برای امیر…
رمان هامین پارت 9020 شهریور در 12:05 pm6 دیدگاه سرمو براش تکون دادم و قرصهایی که انیسه آورده بود با یه لیوان آب پرتقال خوردم. تا آقا ابراهیم مشغول آماده کردن سینی صبحانهی محنا بود…
رمان هامین پارت 8918 شهریور در 12:05 pm1 دیدگاه _ آه هرچی میخوای بگو اما نمیدونی چقدر منتظر بودم برام سوپ بپزی. _ میدونی که آشپزی بلد نیستم. _ اما میلاد گفت وقتی که…
رمان هامین پارت 8815 شهریور در 12:00 pm4 دیدگاه قبل از رفتن به حموم یه بار دیگه دمای بدنشو چک کردم. با دیدن اینکه تبش پایین اومده خیالم راحت شد. نمیدونم به خاطر…
رمان هامین پارت 8713 شهریور در 12:00 pm7 دیدگاه سمت دیگهی تخت نشستم و لپتاپمو باز کردم. بعید میدونم امشب بتونم بخوابم. یه مدت بعد تبشو دوباره اندازه گرفتم. تبش پایین نیومده…
رمان هامین پارت 8611 شهریور در 4:32 pm4 دیدگاه توی تمام این مدت که توی آشپزخونه از اینور به اونور میرفت واطرافو مرتب میکرد با چشم حرکاتشو دنبال میکردم. دستمو روی کمرم گذاشتم. جای…
رمان هامین پارت 856 شهریور در 11:21 am5 دیدگاه افکارمو جمع و جور کردم. الان سلامتی و وضع اون خیلی مهمتر از افکار به هم ریخته و قلب افسار گسیختهی منه. _ چقدر طول…
رمان هامین پارت 841 شهریور در 12:00 pm7 دیدگاه زیر چشمی و با یکم خشم پنهان نگاش کردم. با این یادآوری اشتهای نداشتهم دیگه به کل بسته شد. با فکر به نساءخاتون و محمود…
رمان هامین پارت 8330 مرداد در 12:00 pm4 دیدگاه صورتمو با حوله پاک کردم و کارتی که دکتر لحظهی آخر و قبل از خروج از اتاق بهم دادو از روی میز برداشتم. برای چند ثانیه…
رمان هامین پارت 8228 مرداد در 2:54 pm4 دیدگاه _ نظرم هنوز همونه که بود. _ چرا نه؟ حتی متوجه نشدم صدام چطور بالا رفت. فقط حس میکردم توی سینهام آتیش روشن کردن.…
رمان هامین پارت 6126 مرداد در 12:14 am8 دیدگاه چشمهام گشاد شد. چطور یادم رفته بهترین سرگرمی این مرد تیکه انداختن به منه؟ جوری که هربار از آتیشی کردن من شاد و شنگول…
رمان هامین پارت 6023 مرداد در 11:17 am5 دیدگاه ابروش بالا پرید… توی اون فضای عجیب غریب یکم به هم زل زدیم. اونو نمیدونم به چی داشت فکر میکرد اما من محو جمال یار…
رمان هامین پارت 5918 مرداد در 12:00 pm6 دیدگاه _ نمیدونستم تو خودت همچین قراردادهایی رو ثبت میکنی. _ همهی قراردادهای کارمندهارو میلاد آماده میکنه. این یکی هم مستثنی نیست. _ پس؟ …
رمان هامین پارت 5816 مرداد در 12:00 pm1 دیدگاه هول زده بازوشو چنگ زدم و جلوی رفتنش به سمت درو گرفتم. نگاه متعجبش که به دستم افتاد با سرفهای خجالت زده دستمو پس گرفتم. …