رمان هامین

رمان هامین پارت 162 4.7 (20)

1 دیدگاه
        دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم.   صورت خیسمو پاک کردم.   _ چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ همه تو زندگیشون لحظه‌های سختی دارن عزیزم.   بهم لبخند زد.   _ خوبه که می‌تونی با گریه کردن خودتو آروم کنی.   چشم‌هاشو…
رمان هامین

رمان هامین پارت 161 4.3 (21)

1 دیدگاه
      دستشو روی دستم گذاشت.   _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماه‌ها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو می‌شدیم.   نگاشو به میز دوخت.   _ شمارش اینکه چقدر…
رمان هامین

رمان هامین پارت 160 5 (20)

2 دیدگاه
      شونه‌شو بالا انداخت.   _ نمی‌دونم.   حدس می‌زدم.   _ داییت چیزی نگفت؟   _ اصلا.   یکم سمتم خم شد.   _ از وقتی جدا شدن دایی حتی یه کلمه هم ازش حرف نزد. انگار اصلا ژینوسی توی زندگیش نبوده هیچ وقت.   کاش واقعاً…
رمان هامین

رمان هامین پارت 159 4.6 (16)

1 دیدگاه
      سعی کردم ناراحتیمو مخفی کنم.   خودم خواستم از گذشته‌شون بدونم.   پس نمی‌تونم کسیو سرزنش کنم.   حتی نمی‌تونم از هامین هم به خاطر بودن ژینوس توی زندگیش ناراحت باشم.   هرچی نباشه که اون موقع من نبودم!   هامین یه پسر جوون و مجرد بود.…
رمان هامین

رمان هامین پارت 158 4.5 (16)

1 دیدگاه
        _مگه چطوری میگم؟   به سختی خودمو کنترل کرده بودم که نزنم زیر خنده‌.   یکم به صورتم زل زد.   _ داری دستم میندازی؟   دیگه کنترل از دستم در رفت.   بلند زدم زیر خنده‌.   _ منو باش میخواستم بهت اطلاعات بدم اصلا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 157 4.7 (22)

1 دیدگاه
      با دیدن کسی که وارد شد نفس راحتی کشیدم.   تنش تنم از بین رفت و دوباره ریلکس به مبل تکیه دادم.   درو که بست مستقیم اومد و کنار میلاد نشست.   _ بدون من ضیافت گرفتید؟   _ چه وضع داخل شدنه؟   _ قراره…
رمان هامین

رمان هامین پارت 156 4.4 (17)

2 دیدگاه
      خجالت آوره اما دیروز و دیشب کل ذهنم درگیر کارهای +۱۸ با هامین بود.   اصلاً شرایطی برای فکر کردن به چیزهای دیگه نداشتم.   با فکر به ماسک و کلاه مشکی رنگی که قبل از رفتن به خونه خریدم لب و لوچم آویزون شد.   اون…
رمان هامین

رمان هامین پارت 155 4.4 (22)

بدون دیدگاه
      لبخندش خیلی خوشگل بود.   _ خوبه.   سرشو عقب کشید و نگاشو به مامانش اینا دوخت.   آه…   چی شد الان؟   چه مهمونی؟   اصلا چه آشی؛ چه کشکی؟   یکم دستشو کشیدم.   نگاش دوباره سمتم چرخید.   _ کِی؟   _ فردا…
رمان هامین

رمان هامین پارت 154 4.7 (22)

2 دیدگاه
      پشت سرش راه افتادم و سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم.   _ چرا نمیگی؟ کی منو دیدی؟   در بالکنو باز کرد و منتظر موند که برگردم توی خونه.   درو که بست منو همچنان منتظر دید.   _ بگو دیگه.   _ خودت فکر…
رمان هامین

رمان هامین پارت 153 4.5 (22)

1 دیدگاه
      زیرلب گفتم و لب‌هامو به هم فشار دادم.   نتونستم جلوی پرسیدنشو بگیرم.   می‌خوام بدونم من کجای زندگیشم.   سرشو کنار گردنم گذاشت   نفس گرمشو روی گردنم حس می‌کردم.   _ تو گذشته و حال و آینده‌ی منی حنایی.   انگار وسط زمستون و برف…
رمان هامین

رمان هامین پارت 152 4.5 (26)

بدون دیدگاه
        خیلی سعی کردم عادی باشم اما نمی‌شد.   لب‌هامو به هم فشار دادم.   _ می‌دونم.   _ پس می‌دونی که نزدیک دوسال باهم تو رابطه بودن؟   زمان دقیقشو نمی‌دونستم اما با رفتار ژینوس حدس می‌زدم که زمانش کم نباشه.   یه لیوان آب برای…
رمان هامین

رمان هامین پارت 151 4.4 (19)

2 دیدگاه
        ……….   توی وان دراز کشیدم و اجازه دادم آب گرم یکم عضلات دردناکمو تسکین بده.   با فکر به دلیل این درد حس عجیبی پیدا کردم.   در کنار خجالت یه ناراحتی و احساس ناآشنا از نا امنی هم برام ایجاد شد.   یکم توی…
رمان هامین

رمان هامین پارت 150 4.6 (33)

4 دیدگاه
      با خجالت چشم‌هامو بستم و با راهنماییش دستمو روی شکم و سینه‌هاش کشیدم.   _ پس چرا عصبانی بودی؟   _ نبودم.   _ بودی…   لب‌هامو بوسید.   _ باشه اما فقط یه کوچولو…   _ چرا؟   _ حسودیم شد.   دستمو سمت کمر شلوارش…
رمان هامین

رمان هامین پارت 149 4.6 (31)

6 دیدگاه
          یه لحظه یادم رفته بود تو طبقه‌ی اجتماعی ما چیزی به اسم اولین بار و باکره بودن معنی نداره!   کسی تو قید و بند این چیزها نیست و حتی در حدی نیست که بهش فکر هم بکنیم.   اما حالا چی‌ شده که هامین…
رمان هامین

رمان هامین پارت 148 4.8 (29)

2 دیدگاه
      گوشه‌ی لبی که می‌خواست به تمسخر خم شه رو به سختی جمع کردم.   _ بیمارستانم اومده بودی… همین هم کافی بود عزیزم لازم نیست اینقدر تو زحمت بیفتی.   _ زحمتی نیست عزیزم هامین دوست عزیز منه.   اگه با لبخند زدن می‌شد به بقیه خنجر…