رمان هامین Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 174

      توی آسانسور یکم عقب رفتم که برای کارمند دیگه جا باز کنم و همزمان جواب نازنینو دادم.   _ رئیس؟   _ آقای افروز دیگه… هامین خان.   گوشه‌ی لبی که مودبانه یکم به بالا خم کرده بودم سفت شد.   پس واقعاً پاشده اومده شرکت.   _ نظارت چرا؟   _ این یه سال اخیر معمولا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 173

    چند ثانیه بعد که ترسم از افتادن از بین رفت بازومو از دستش بیرون کشیدم.   بدون اینکه سمتش برگردم با قدم‌هایی که نسبت به قبل محتاط‌تر شده بودن حرکت کردم.   اقا محسن ماشینو دم پارکینگ آماده کرده بود.   منتظر نموندم که پیاده شه و درو باز کردم و سوار شدم.   چند ثانیه بعد هم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 172

      یه لحظه گیج بهش نگاه کردم.   اما با فشار انگشت‌هاش روی مچ دستم به خودم اومدم.   یه جوری محکم فشار می‌داد که حس کردم قصد شکوندن دستمو داره.   سعی کردم مچمو آزاد کنم و همزمان جوابشو هم دادم.   _ یکم قدم زدم.   نه تنها موفق به جدا کردن دستم نشدم که حتی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 171

      به نظر می‌رسه هر چقدر تلاش می‌کنم آخر سر باز جایی برای آروم گرفتن ندارم‌.   البته یه چیزی با شدت بهم یادآوری شد.   رابطه‌ی منو هامین عادی نیست.   تو بهترین حالت من فروخته شدم و اونم مجبور به خریدنم شد!   بغضی که گلومو گرفته بود اجازه نداد سر اون میز برگردم.   یه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 170

      دست به سینه شدم.   _ خوب تو بگو قضیه چیه پس؟   _ عثمان از ژینوس خوشش میاد. اما ربطی به مثلث عشقی و اینا نداره.   سرشو محکم تکون داد‌.   _ به من ربطی نداره.   نگامو ازش گرفتم و زیر لب گفتم:   _ ژینوس که اینجوری فکر نمی‌کنه.   _ اهمیت نمی‌دم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 169

      هامین دستی که توی دستش گرفته بودو یکم فشار داد.   _ خوبی؟   سرمو تکون دادم.   _ آره.   _ چیز بدی که بهت نگفت؟   مکث کرد و بعد از یه نگاه عصبانی به عثمان ادامه داد:   _ به جز حرف آخرش…   یه نگاه سریع به مردی که همه‌ی توجهش به این

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 168

        از نگاه معنی دارش خجالت کشیدم و نگامو ازش گرفتم.   _ هوم.   اما دستشو بین دست‌هام مالیدم و سعی کردم یکم از گرمای نداشته‌مو باهاش تقسیم کنم.   نگامو به اجرای نوازنده‌های روی صحنه دوختم.   نمی‌دونم نساءخاتون و محمود خان کجان.   اونا که قبل از ما راه افتادن.   البته اون چند

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 167

      با درک سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم.   اینکه چرا همچین دختری که شبیه مدلاست با مردی که هم سن و سال پدرشه رابطه داره کاملاً مشخصه و نیازی به پرسیدن بیشتر نداره.   این چیزها اطرافمون کاملاً عادیه.   چه روابط پیچیده تر از این که ندیدم.   حتی با مردهای متأهل.   گاهی تا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 166

        سرمو براش تکون دادم.   _ باشه.   _ امروز آدم‌های زیادی اینجان… یه سری ها دوست و یه سری ها دشمنن… توی مهمونی به این ابعاد نمیشه حضور همه رو به راحتی کنترل کرد پس ممکنه یه سری آدمای بی‌ربط‌هم پیدا بشه… دورو اطراف سرگردون نشو.   _ خب.   حرفشو قبول کردم اما توی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 165

  به محض تموم شدن حرفش یه قدم فاصله‌ای که گرفته بودمو جبران کرد و دوباره بهم چسبید. چپ چپ نگاش کردم و یکم فاصله گرفتم. کراوات ابریشمیو گرفتم و دیگه به صورتش نگاه نکردم. چیز زیادی از کراوات بستن نمی‌دونم. تجربه‌ای هم توی این کار ندارم. نهایت چندتا کلیپ کوتاه دربارش دیده باشم. بعداز یکم مکث تصمیم گرفتم امتحان

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 164

    بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم از اتاق فرار کردم.   به هامین که اسممو صدا می‌زد هم اصلا اهمیت ندادم.   از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.   درو که بستم تونستم یه نفس عمیق بکشم.   دستمو روی گونه‌های داغم گذاشتم.   یکم که آروم شدم تو دلم سرزنشش کردم.   معلومه که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 163

  نمی‌دونستم همچین فتیش‌هایی دارم اما برای یه لحظه واقعا از جذابیتش خشکم زد. با دیدنم ابروشو بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد. دست برد و عینکشو برداشت. برای یه لحظه می‌خواستم داد بزنم و بگم دست نگه داره. هنوز از دیدنش سیر نشدم. کاش دوربینم همراهم بود. عینکشو که روی میز گذاشت به خودم اومدم. دم در

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 162

        دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم.   صورت خیسمو پاک کردم.   _ چرا معذرت خواهی می‌کنی؟ همه تو زندگیشون لحظه‌های سختی دارن عزیزم.   بهم لبخند زد.   _ خوبه که می‌تونی با گریه کردن خودتو آروم کنی.   چشم‌هاشو توی صورتم چرخید.   _ این همه گریه هم هیچی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 161

      دستشو روی دستم گذاشت.   _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماه‌ها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو می‌شدیم.   نگاشو به میز دوخت.   _ شمارش اینکه چقدر این جمله‌ی ناامید کننده رو شنیدیم از دستم در رفته.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 160

      شونه‌شو بالا انداخت.   _ نمی‌دونم.   حدس می‌زدم.   _ داییت چیزی نگفت؟   _ اصلا.   یکم سمتم خم شد.   _ از وقتی جدا شدن دایی حتی یه کلمه هم ازش حرف نزد. انگار اصلا ژینوسی توی زندگیش نبوده هیچ وقت.   کاش واقعاً شخصی به اسم ژینوس لااقل توی زندگی شخصی هامین نبود.

ادامه مطلب ...