رمان هامین Archives - رمان دونی

Category: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 182

        گفتن همین یه جمله هم کلی باعث گلودردم شد.   _ به حرف مامانت گوش ندادی رفتی آب بازی؟   _ شایدم پفک خورده.   _ پفک که مریض نمی‌کنه.   _ خیلی هم میکنه. مامان گفت.   _ خنگ مامان الکی گفت گولمون بزنه خودش پفکارو بخوره.   _ نخیرم دروغ می‌گی.   _ نمیگم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 181

          بی‌حوصله سرمو تکون دادم.   _ چه مست باشی یا نه فرقی نداره که.   دلم می‌خواست بگم اگه منم تو مستی همچین شبی داشتم بازهم همینو می‌گفتی؟   اما خب درک می‌کنم که بعضی از حرف‌ها جز ایجاد حس بد فایده‌ی دیگه‌ای ندارن.   شاید وقتایی که عصبی و ناراحت باشیم واقعاً کلی حرف

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 180

    _ چه نوبتی؟ فقط دارم سوال می‌پرسم دیگه. یهو میای میگی تو دوسال رابطه‌مون باهاش نبودم و اینا… _ گفتم یه بار توی مستی… _ بسه بسه. کف دستمو جلوی صورتش گرفتم. _ حالا نمی‌خوام از افتخاراتت برام بگی. با چیزی که یادم اومد دستمو زدم به کمرم و یک قدم بهش نزدیک شدم. _ تو مگه باهاش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 179

          باید از دکترش بپرسم ببینم داروهاش روی عملکرد مغزش هم تاثیر می‌ذاره؟   _ خوبه که به جای بی‌توجهی و فرار باهام دعوا می‌کنی.   نگامو ازش گرفتم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.   یکمم دور‌تر نشستم.   گرمای صورتم صد درصد از سرماخوردگیه…   _ هنوز عصبانی؟   جوابشو ندادم.   _

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 178

          با همین یه جمله انگار خواب از سرم پرید.   _ بخش مدیریت؟ چرا؟   شونه‌هاشو بالا انداخت.   _ نمی‌دونم.   میزو دور زد و سمت در رفت.   _ بهتره وسایلتم جمع کنی دیگه تایم کاری تمومه تقریباً.   نمی‌دونم تصور من بود یا رفتار و لحن صحبتش واقعا یکم سرد بود؟  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 177

      _ نه…   بازوشو هل دادم.   _ ممکنه یکی سر برسه.   _ مهم نیست.   _ برای من هست.   سرشو روی شونم گذشت و صورتشو به گردنم چسبوند.   _ معذرت می‌خوام‌.   دستی که باهاش سعی داشتم از خودم دورش کنم متوقف شد.   _ متأسفم که سرت داد زدم و معذرت می‌خوام

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 176

      با گرفتن بازوم و دور کمرم منو یه گوشه که کمتر توی دیده کشید و پشتمو به دیوار تکیه داد.   روبه روم ایستاد و کمرمو نگه داشت.   _ ترسیدی؟   نفس عمیقی کشیدم.   _ مشخص نیست‌؟   _ متأسفم نمی‌خواستم بترسونمت.   به چشمام زل زد و بعد پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 175

      عقب کشید و دوباره فاصله رو رعایت کرد.   حس بدی که برای چند ثانیه گرفته بودم از بین رفت.   _ نظرت چیه؟   دوباره به صفحه‌‌ی لپ تاپ نگاه کردم.   _ مناسب نیست.   ابروشو بالا انداخت و موهای بلندشو پشت گوشش فرستاد.   _ چرا؟   _ دست‌هاش مناسب نیست.   _ دست‌هاش؟

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 174

      توی آسانسور یکم عقب رفتم که برای کارمند دیگه جا باز کنم و همزمان جواب نازنینو دادم.   _ رئیس؟   _ آقای افروز دیگه… هامین خان.   گوشه‌ی لبی که مودبانه یکم به بالا خم کرده بودم سفت شد.   پس واقعاً پاشده اومده شرکت.   _ نظارت چرا؟   _ این یه سال اخیر معمولا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 173

    چند ثانیه بعد که ترسم از افتادن از بین رفت بازومو از دستش بیرون کشیدم.   بدون اینکه سمتش برگردم با قدم‌هایی که نسبت به قبل محتاط‌تر شده بودن حرکت کردم.   اقا محسن ماشینو دم پارکینگ آماده کرده بود.   منتظر نموندم که پیاده شه و درو باز کردم و سوار شدم.   چند ثانیه بعد هم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 172

      یه لحظه گیج بهش نگاه کردم.   اما با فشار انگشت‌هاش روی مچ دستم به خودم اومدم.   یه جوری محکم فشار می‌داد که حس کردم قصد شکوندن دستمو داره.   سعی کردم مچمو آزاد کنم و همزمان جوابشو هم دادم.   _ یکم قدم زدم.   نه تنها موفق به جدا کردن دستم نشدم که حتی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 171

      به نظر می‌رسه هر چقدر تلاش می‌کنم آخر سر باز جایی برای آروم گرفتن ندارم‌.   البته یه چیزی با شدت بهم یادآوری شد.   رابطه‌ی منو هامین عادی نیست.   تو بهترین حالت من فروخته شدم و اونم مجبور به خریدنم شد!   بغضی که گلومو گرفته بود اجازه نداد سر اون میز برگردم.   یه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 170

      دست به سینه شدم.   _ خوب تو بگو قضیه چیه پس؟   _ عثمان از ژینوس خوشش میاد. اما ربطی به مثلث عشقی و اینا نداره.   سرشو محکم تکون داد‌.   _ به من ربطی نداره.   نگامو ازش گرفتم و زیر لب گفتم:   _ ژینوس که اینجوری فکر نمی‌کنه.   _ اهمیت نمی‌دم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 169

      هامین دستی که توی دستش گرفته بودو یکم فشار داد.   _ خوبی؟   سرمو تکون دادم.   _ آره.   _ چیز بدی که بهت نگفت؟   مکث کرد و بعد از یه نگاه عصبانی به عثمان ادامه داد:   _ به جز حرف آخرش…   یه نگاه سریع به مردی که همه‌ی توجهش به این

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 168

        از نگاه معنی دارش خجالت کشیدم و نگامو ازش گرفتم.   _ هوم.   اما دستشو بین دست‌هام مالیدم و سعی کردم یکم از گرمای نداشته‌مو باهاش تقسیم کنم.   نگامو به اجرای نوازنده‌های روی صحنه دوختم.   نمی‌دونم نساءخاتون و محمود خان کجان.   اونا که قبل از ما راه افتادن.   البته اون چند

ادامه مطلب ...