رمان هامین پارت 162
1 دیدگاه
دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم. صورت خیسمو پاک کردم. _ چرا معذرت خواهی میکنی؟ همه تو زندگیشون لحظههای سختی دارن عزیزم. بهم لبخند زد. _ خوبه که میتونی با گریه کردن خودتو آروم کنی. چشمهاشو…