رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 11

      وقتی به سختی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم چشمم به هامین خان افتاد.   نمی‌دونم چرا اما فکر می‌کردم قابل اعتماد‌ترین فرد این جمع اون باشه…   تمام ذهنم پر شده بود از مردی که چمباتمه زده بود و درحال نوازش سر یه گربه‌ی کثیف و خیابونی بود!   بااون کت و شلوار گرون قیمت، بی‌توجه به

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 10

        صدای بلند محمود خان، پدر هامین، جلوی بیشتر حرف زدنشو گرفت.   ولی حرفایی که باید گفته می‌شد و حتی چیزهای که نباید گفته می‌شد هم زده شد.   همین هم واسه یخ زدن قلب و بدنم کافی بود‌.   می‌تونستم جوشش اشکو توی چشم‌هام حس کنم.   مشخصه که توی این مدت بدتر از این‌هارو

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 9

            سرشو بالا گرفت و با نگاهی عجیب و پیچیده و لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش نگاهم کرد.   _ خوش اومدی عروس خانوم.   از لفظی که برام استفاده کرد سرخ شدم.   عروس خانوم…   چقدر ناآشنا و غریب…   نگاهش اینقدر عجیب بود برام که نمی‌تونستم تشخیص بدم به چی فکر می‌کنه.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 8

        دستی به لباس‌های لطیف و مرغوب توی تنم کشیدم‌.   لمس پارچه‌ی نرم زیر دستم حس خوبی داشت.   دروغ نیست اگه بگم من یه آدم پولدار فقیرم!   لباس‌هایی که معمولا می‌پوشم از پارچه و مدل‌های معمولی توی بازاره.   جز مواقعی که باید برای حفظ وجه‌ی خانواده توی مراسم‌ها، لباس‌هایی رو که اون زن

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 7

      لپ تاپمو روشن و فلشو بهش وصل کردم.   به عکس‌های مختلف مناظر روبه‌روم نگاه کردم و روتوش کردنشو شروع کردم.   چیزی که توش بیشترین تخصصو دارم عکس‌برداری از مناظره.   عکس‌هایی که خالی به نظر میرسه اما روح و روان آدمو به آرامش دعوت می‌کنه.   عادیه وقتی کاری که دوست داری‌و انجام میدی کاملا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 6

    بدیهیه که وسایل زیادی هم اینجا ندارم.   چند دست لباس قدیمی، شارژرم، کیف دوربین و یکم پول نقد از معدود وسایلم توی این خونه بود که همه رو جمع کردم و روی تخت گذاشتم.   یه خلاصه‌ی کوتاه از اتفاقات این چندوقتو برای ساغر تعریف کردم و هم زمان هم وسایلو توی کوله‌م جا کردم.   کنار

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 5

      دستشو دورم انداخت و بغلم کرد. بدنم ناخودآگاه خشک شد.   از این محبت‌های دروغین متنفرم.   _ دختر بابا چطوره؟ چرا بی‌خبر از بیمارستان رفتی؟   به ظاهر مهربون وپدرانه، اما می‌تونستم خشم داخل تک تک کلماتشو احساس کنم.   فقط نگاش کردم. چرا این بازیو تموم نمی‌کنه؟   کی توی این اتاقه که از شرایط

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 4

    راننده متعجب به نظر می‌رسید و صداش هم پر از تردید بود.   _خانوم این‌ها رو آشپزخونه مخصوصاً برای رئیس درست کرده. واقعاً فکر می‌کنید خوشمزه است؟   _ اره خوبه.   واقعا هم خوشمزه بود. هرچند سوپ بدون نمک وحشتناک به نظر میرسه اما مهارت آشپز و طرز پختش رو نمیشه نادیده گرفت.   پیراشکی هم طعم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 3

      به نظر می‌رسید هامین خان از قیافه‌ی شوکه‌ی ما دونفر خیلی راضیه.   شوخ طبعی و دیوونگی این مرد تموم نشدنیه.   _ دایی این دیگه چه جور شوخیه!   _ شوخی مامان بزرگت با منه! …………..   راننده ماشینو روشن کرد.   _ برو آپارتمان ایرن.   _ اما رئیس…   _ راه بیفت.   چه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 2

      قبل از حرف زدن مکث کرد.   _ رئیس قبلا دعوت به ناهار فردارو قبول کرده تا موقعیت جناب قیمی رو تثبیت کنه. قول دادن که تا اخر هفته همه‌ی موانعو برای خانوادتون کنار بزنن‌.   خب پس هامین خان توی ماشین بود.   بلند شدم و کباب دست نخورده رو توی دستم گرفتم و قوطی نوشابه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 1

      با آرامش به تلاش نگهبان‌های زندان برای کشیدن زن پریشون و پر سرو صدای مقابلم نگاه کردم.   _ دست از سرت بر نمی‌دارم. فکرنکن همه چی همین‌جا تموم میشه.   قدم‌هایی که به سمت مسیر خروج برداشته بودمو برگردوندم و دوباره مقابلش ایستادم.   به لباس زندان توی تنش، موهای آشفته‌ش، و بازوهایی که نگهبان‌ها برای

ادامه مطلب ...