رمان هامین پارت 161
دستشو روی دستم گذاشت. _ فکر کردی هامین از اول اینقدر ناامید بود؟ بچمم روزها و ماهها و تمام یک سال اول دنبال درمان بود. اما هربار به جای پیشرفت بااین جمله رو به رو میشدیم. نگاشو به میز دوخت. _ شمارش اینکه چقدر این جملهی ناامید کننده رو شنیدیم از دستم در رفته.