متعجب به خودم اشاره میکنم: -من؟! مسیح میغرد: -سپیده! -هوم؟ بابا منکه داشتم میرفتم دیگه. از گوشهی چشم نسترن را که میبینم مضطرب با دست راه پشتی ساختمان…
نگاه بالا میکشد و رو به امینی که هنوز همانجا ایستاده، چشمک میزند: -اونجا چرا وایستادی؟ بیا داخل، غریبی نکن. امین با حرکت دستان و لبهایش مخالفت میکند.…
-شبها کجا میمونه؟ و زبانم نمیگیرد، بگویم سوئیت انتهای باغ که دست مسیح است. خانجون پلاستیک زبالهی کنار دستش را جلو کشیده و ساقههای نعنا را داخلش میچپاند:…