رمان گرداب Archives - صفحه 8 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گرداب

رمان گرداب

رمان گرداب پارت 241

  البرز دست هاش رو مشت کرد و با حرص گفت: -لاشی..فقط پرند پیدا بشه، اونوقت بلایی سرش میارم از به دنیا اومدنش پشیمون بشه… دنیز نگاهش رو بینشون چرخوند و با ناراحتی گفت: -نمی دونم چطور بعد از یک هفته هنوز نتونستیم یه سرنخ پیدا کنیم..یعنی اینقدر نقشه ش دقیق بوده که هیچ سوتی ازش نگرفتیم…. کیان که کارش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 240

  با دستی که دستکش مشکی داشت، کیف رو به سرعت داخل سطل انداخت و درحالی که شیشه رو دوباره بالا میاورد، به سرعت راه افتاد و رفت…. سورن دستش رو روی میز مشت کرد و غرید: -لعنتی..هیچی تو این فیلم معلوم نیست.. سرگرد سر تکون داد و گفت: -بله..همینطور که گفتم پلاک هم نداره..تمام شیشه های ماشین هم دودیه..برای

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 239

  البرز که دقیقا پست سر کاوه حرکت میکرد، کمی سرعتش رو کم کرد: -باشه..فقط به منم بگین میخواهین چیکار کنین.. سورن حوصله ی توضیح نداشت و کیان که دید سورن چیزی نمیگه خودش گفت: -میخواهیم فکر کنه تورو پیچونده و دیگه کسی دنبالش نیست… البرز متوجه ی هدفشون شد و با هیجان گفت: -ایول..افرین چه فکر خوبی کردین.. کیان

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 238

  البرز که با تشویش و نگرانی به در خیره شده بود و منتظرشون بود، با دیدن سورن که هنوز قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت و با کمک کیان سرپا مونده بود، چشم هاش گرد شد و دلش هری ریخت…… دستش رو روی سرش گذاشت و دهنش بی هدف باز و بسته شد اما نتونست حرفی بزنه… قدمی به

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 237

  سورن نگاهش رو بینشون چرخوند و با همون لحن و صدا گفت: -با من کاری نداشته باشین..جای وقت تلف کردن با من یه فکری بکنین..نشستین اینجا برای سیگار کشیدن من بحث می کنین؟…. بعد اخم هاش رو کشید توی هم و به البرز نگاه کرد و عصبی گفت: -تو اینجا چیکار میکنی؟..برای چی هنوز نرفتی جلوی خونه اون حرومزاده؟..اگه

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 236

        کاوه دستی توی هوا به معنی “برو بابا” تکون داد و به طرف کیان رفت و جلوش ایستاد…   با نگرانی نگاهش و گفت: -اصلا نگفته کجا میره؟..شاید تصادفی چیزی کرده باشه..بیمارستان هارو گشتین؟…   کیان مشکوکانه نگاهش کرد و گفت: -گشتیم اما نبود..به..   سورن با چشم های گرد شده، پرید توی حرفش و صدای

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 235

        صدای زن همچنان متعجب و با تردید بود: -باشه الان بیدارش میکنم..بفرمایید داخل..   -خیلی ممنون..ببخشید این موقع صبح مزاحمتون شدم..   -خواهش میکنم..الان میگم بیاد..   کیان دوباره تشکر کرد و وقتی گوشی ایفون سرجاش گذاشته شد، سورن با طعنه گفت: -کم عذرخواهی کردی خیلی زشت شد..یکمم التماس می کردی…   کیان اخم هاش رو

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 234

        نگاهش رو بینشون چرخوند و با فکی منقبض شده گفت: -فکر دیگه ای نمی تونم بکنم..خودتونم می دونین پرند دختری نیست که همینطور بی خبر گم بشه..جز ما هم کسی رو نداره که بره پیشش..تمام بیمارستان هارو هم گشتیم…..   دنیز به کیان و البرز نگاه کرد و با ترس گفت: -درست میگه..چرا زوتر به فکرمون

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 233

        ================================   سورن ماشین رو خاموش کرد و با کیان پیاده شدن..   نگاهی به ساعتش کرد که از دو نیمه شب گذشته بود و بعد دکمه ی ایفون رو فشرد…   کمی بعد در با صدای تیکی باز شد و دوتایی با شونه های افتاده، رفتن داخل…   طول حیاط رو طی کردن و هنوز

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 232

        سورن اشاره کرد سوار ماشین بشه و خودش هم دوباره پشت فرمون نشست…   به سمت سوپرمارکت که فاصله ی زیادی هم باهاشون نداشت، حرکت کرد…   ماشین رو جلوی سوپری نگه داشت و دوتایی پیاده شدن…   با پاهایی لرزون راه افتادن و رفتن داخل مغازه که مشتری هم نداشت…   سورن دستش رو روی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 231

        چرخید سمت کیان و گفت: -کجا ممکنه رفته باشه؟..به کسی زنگ زدین؟..یا این اطراف رو گشتین؟…   کیان با بی قراری دست هاش رو بهم مالید و گفت: -غیر از ما سه تا پیش کسی نمی تونه باشه..به کی زنگ بزنیم؟..اون غیر از ما کسی رو نداره…   سورن با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 230

        مهتاب خانوم سری به دو طرف تکون داد و با بی حالی روی مبل نشست…   با صدای باز شدن در ورودی خونه، همه مضطرب به راهرو خیره شدن که کمی بعد سورن ازش بیرون اومد و با تعجب به بقیه نگاه کرد….   لبخنده گنگی زد و گفت: -به به سلام..جمعتون جمعه..   با البرز

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 229

        گوشی رو انداختم داخل کیفم و مضطرب از اتاق رفتم بیرون…   نگاهی به سالن و اشپزخونه انداختم اما مامان رو ندیدم..   رفتم سمت اتاقش و تقه ای به در زدم..وقتی جواب نداد، اروم لای در رو باز کردم و دیدم روی تختش خوابیده….   اهسته رفتم داخل و کنار تخت ایستادم..خم شدم گونه ش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 228

        با احساس تنگی نفس، اسپری ام رو برداشتم و دوباره زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی بهتر شدم…   گوشی رو توی دستم فشردم و زیر لب نالیدم: -خداروشکر..خداروشکر..   کمی چشم هام رو بستم و اروم نفس کشیدم تا از شوک دربیام و حالم رو به راه بشه…   می دونستم کاوه

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 227

        چشم هام رو بستم و لب زدم: -وای..وای..خدایا..   سورن هول شده و با نگرانی، تند تند گفت: -چیزی نشد پرند..میبینی که حالم خوبه..نگران نباش به خدا خوبم…   زدم زیر گریه و نالیدم: -چرا مواظب نیستی..اگه میزد بهت چی..وای سورن..وای…   -عزیزم..عزیزدلم به خدا خوبم..اصلا نفهمیدم یهو ماشینِ از کجا پیداش شد..خداروشکر اتفاقی نیوفتاد نترس….

ادامه مطلب ...