رمان نوشدارو پارت بیست و ششامروز در 10:46 am19 دیدگاهاز بیرون صدای بحث پدر و مادرش را میشنید دستی به سرش کشید نمیخواست به خاطر او جنگ و جدلی پیش بیاید سریع شماره امیرعلی را گرفت، با سه…
رمان گرداب پارت 210دیروز در 2:44 pm1 دیدگاه دوتایی زدیم زیر خنده و من با شادی گفتم: -عاشقتم که بهترین خواهر دنیا.. با اون چشم های عسلی روشن و لبخنده ناز و خوشگلش،…
رمان گرداب پارت 20930 شهریور در 12:01 pm2 دیدگاه مامان مشکوکانه نگاهم کرد و گفت: -حرفم نزدین؟!.. دستپاچه لقمه رو قورت دادم و گفتم: -چرا چرا..با تلفن حرف میزنیم اما نتونستم ببینمش.. قلوپی از…
رمان گرداب پارت 20828 شهریور در 12:00 pmبدون دیدگاه مات و مبهوت نگاهش می کردم و توی دلم خالی شده بود… توقع این صدای بلند و این لحن رو از سورن نداشتم و با دهن…
رمان گرداب پارت 20726 شهریور در 12:56 pm2 دیدگاه چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم جا بیاد و گفتم: -اقاجون بود.. -چرا جواب ندادی؟.. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، دوباره صدای گوشیم…
رمان گرداب پارت 20623 شهریور در 12:20 pm1 دیدگاه لب هاش رو برد سمت گوشم و اینبار نفسش روی گوش و گردنم پخش شد… یه حالی بهم دست داد که ناخوداگاه دست هام از کنارم…
رمان گرداب پارت 20521 شهریور در 12:19 pm3 دیدگاه صدای خنده ی ارومش بلند شد و من با هول از جام بلند شدم و گفتم: -تو برو..من میز رو جمع میکنم.. اون هم بلند شد و…
رمان گرداب پارت 20419 شهریور در 4:19 pm2 دیدگاه ========================== از اسانسور خارج شدم و ظرف های غذایی که مامان داده بود رو با یک دست، به سینه و شکمم چسبوندم و با دست ازادم زنگ…
رمان گرداب پارت 20316 شهریور در 12:00 pmبدون دیدگاه دستش رو از زیر چونه ام حرکت داد و رسوند به گونه ام و انگشت شصتش رو روی پلکم کشید و خیسیش رو پاک کرد…. با…
رمان گرداب پارت 20214 شهریور در 12:00 pmبدون دیدگاه زبونش رو روی لبش کشید و باز هم نگاهم نکرد: -دلیلم کاملا معلوم بود..چون اینجا راحت تر و خوشحال تر بودم اومدم… -یعنی دلیلت فقط همین…
رمان گرداب پارت 20112 شهریور در 2:36 pm2 دیدگاه اشک هام رو پاک کردم و مبهوت و شکست خورده به زمین خیره شدم… قلبم تیر می کشید و نفسم قطع و وصل میشد.. …
رمان گرداب پارت 2009 شهریور در 12:00 pm2 دیدگاه به بدن خشک شده ام حرکت دادم و فنجونم رو روی عسلی گذاشتم… بدون حرف و هیچ نگاهی بهشون، از جام بلند شدم و با حرص…
رمان گرداب پارت 1997 شهریور در 12:00 pmبدون دیدگاه زبونش رو روی لبش کشید و با تردید گفت: -می خوام یه چیزی بگم.. مامان لبخندی بهش زد و مهربون گفت: -جانم پسرم..بگو.. سورن نیم…
رمان گرداب پارت 1985 شهریور در 12:00 pm1 دیدگاه من خودم هم نمی دونستم چی میخوام..هم خجالت می کشیدم، هم خوشم می اومد… وارد سالن که شدم، بلند سلام کردم و سر همه به سمتم…
رمان گرداب پارت 1972 شهریور در 12:00 pm1 دیدگاه لبخندی روی لبش نشست: -فرستادی براش؟.. -اره از همه ی قسمت ها عکس گرفتم فرستادم..اونم خیلی خوشش اومد… ماگ خالی رو از دستم گرفت و…