رمان گرداب

رمان گرداب پارت 318 4.2 (60)

بدون دیدگاه
    پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت..   پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد…   دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم…   لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 317 4.2 (77)

بدون دیدگاه
    ==============================   کلید انداختم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم…   اروم اروم طول حیاط رو طی کردم و هیچ عجله ای نداشتم…   حتی ارزو می کردم حیاط کوچیکمون انقدر طولانی بود که حالا حالا نمی رسیدم…   پشت در ساختمان ایستادم و…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 316 4.2 (56)

3 دیدگاه
    البرز با اخم گفت: -همچین فکری درموردتون نمیکنه..مامانته پرند..تورو بزرگ کرده..سورن رو کامل میشناسه..بهتون اعتماد داره و می دونه کار اشتباهی نمیکنین…..   با احساس نفس تنگی دستم رو تو جیب مانتوم بردم و اسپری رو دراوردم…   همزمان با صدای اسپری زدنم، البرز نچی کرد و با…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 315 4.2 (67)

1 دیدگاه
      با لحن حرص دراری گفت: -من واقع بینم..دوست واقعی کسیه که حقیقتو بگه..من بلد نیستم الکی دلتونو خوش کنم..خداروشکر تورو که داریم میندازیم به اون پسره ی بدبخت..بعدش باید یکیو پیدا کنیم خر شه بیاد این دنیز خنگولو بگیره…..   -اه خفه شو البرز..فکت خسته نمیشه اینقدر…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 314 4.3 (60)

بدون دیدگاه
    خواست چیزی بگه که صدای باز شدن در اتاق اومد و نگاه جفتمون چرخید اون سمت…   البرز با نیش باز شده وارد اتاق شد و گفت: -چیکار میکنین؟..کارتون تموم نشده؟..   دنیز چپ چپ به من نگاه کرد و رو به البرز گفت: -اگه پرند خانم اجازه…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 313 4.4 (65)

بدون دیدگاه
    با کف دستش روی بازوم رو نوازش کرد و اون هم با لحنی پر از ارامش لب زد: -ممنون..   -برای چی؟..   روی موهام رو بوسید و سرش رو خم کرد و تو گوشم پچ پچ کرد: -برای اینکه قبول کردی با مامان حرف بزنم..قول میدم هیچوقت…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 312 4.3 (72)

2 دیدگاه
    با مکث تقریبا طولانی، بالاخره دست هاش از دو طرفش بالا اومد و محکم دورم حلقه کرد…   گوشم رو به سینه ش چسبوندم و به صدای قلب محکمش گوش دادم…   چند دقیقه ای بی حرف همدیگه رو بغل کردیم و کم کم فشار دست هاش دورم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 311 4.4 (74)

بدون دیدگاه
    چشم هام گرد شد و با وحشت گفتم: -درمورد رابطه امون؟..وای سورن..چی می خواهی بهش بگی؟…   اخم هاش بیشتر تو هم رفت و جدی و محکم گفت: -چرا اینقدر ترسیدی؟..   -وای سورن..مامان اگه بفهمه دوتامونو میکشه..   ابروهاش بالا پرید و با تعجب گفت: -دوتامونو میکشه؟!..چرا؟!..…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 310 4.5 (78)

2 دیدگاه
    یک پام رو زیرم جمع کردم و روی کاناپه کمی چرخیدم سمتش: -چرا تو فکری؟..چیزی شده؟..   ماگش رو روی عسلی کنارش گذاشت و اون هم چرخید طرفم و گفت: -حوصله داری یکم حرف بزنیم؟..   من هم ماگم رو روی اون یکی عسلی سمت خودم گذاشتم و…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 309 4.2 (74)

1 دیدگاه
        کیان عصبی گفت: -بسه دیگه البرز..شورشو درنیار..   دنیز هم با همون لحن پر حرص گفت: -خره دیگه..یه کلمه بلد نیست بگه دلم تنگ شده و از دلتنگی زیاد رد دادم…   -من از این رد دادم که یه دختر تنهایی، به چه حقی پاشده با…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 308 4.3 (81)

4 دیدگاه
    ===============================   با بلند شدن صدای ایفون، با ذوق از جا پریدم و داد مامان بلند شد: -ارومتر پرند..چه خبرته..   دویدم سمت ایفون و جیغ زدم: -دیگه طاقت ندارم..دلم یه ذره شده..   گوشی ایفون رو برداشتم و نفس زنان گفتم: -کیه؟..   -باز کن ستاره ی…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 307 4.3 (67)

بدون دیدگاه
        مامان هم خندید و گفت: -الهی بگردم..از دخترشون عکس گرفتی؟..   -اره اره..کلی عکس گرفتم ازش..   -یادت باشه بهم نشون بدی..   -چشم..وای مامان خیلی خوشگله..باید ببینیش..دل من براش غش می کرد..خیلی ناز و دوست داشتنیه….   مامان از جاش بلند شد و گفت: -همه…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 306 4.3 (88)

2 دیدگاه
        شالم دور گردنم افتاده و موهام تو صورتم ریخته بود…   با خنده موهام رو پشت گوشم زدم و وقتی دیدم نفسم سرجاش نمیاد، دست بردم توی جیب مانتوم و اسپری ام رو دراوردم….   با صدای اسپری زدنم، سورن دست برد صدای اهنگ رو کم…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 305 4.3 (74)

3 دیدگاه
    درحالی که خودم رو تو جام تکون میدادم و یه جورایی نشسته انگار می رقصیدم، شروع کردم بلند بلند همراه اهنگ خوندن….   “درگیره عشق تو شدم تو که خواب و خیالِ شبامی قید همه چیزو زدم واسه اینکه الان تو باهامی هرچی تو دنیاست به کنار تو…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 304 4.1 (75)

4 دیدگاه
        یهو سوگل زد زیر گریه و همه با چشم های گرد شده نگاهش کردیم…   فاطمه خانم جلوشون ایستاد و گفت: -اِ سوگل..چرا گریه میکنی دخترم؟..   -من چطور مادریم..حتی نمیفهمم بچه ام چرا گریه میکنه…   همه زدیم زیر خنده و سامیار چشم غره ای…