دسته‌بندی: رمان گریز از تو

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 102

  محمد روبرویش نشست و نگاه ارسلان به جمع شدن چهره اش ماند: حالت بهتر نشده؟ _خوبم اقا… یکم لنگ میزنم ولی میشه تحمل کرد. ارسلان سر تکان داد: خب؟ اخبار و بگو… محمد صاف نشست: شاهرخ و دانیار همو میبینن آقا. یعنی یکی دوبار دانیار رفت خونه ی شاهرخ و…‌خب جزئیات مکالمه شون و هنوز نمیدونیم. ارسلان پرونده ی

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 101

  دانیار نگاهی به اطرافش انداخت و انگشتانش دور فنجان قهوه حلقه شد. لبخند زد… سرد و بی روح! طعم مرد مقابلش از یک روباه هم بیشتر بود! _دعوت کردن من به ویلای شخصیت حتما دلیل خاص و مهمی داره شاهرخ خان. شاهرخ تک تک حرکاتش را پایید. داشت ریسک میکرد اما دشمنی او با ارسلان یک امتیاز مثبت بود

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 100

  _میخوای یه سرم بزنی؟ یاسمین نگاهش نکرد: نه… من خوبم. دروغ می‌گفت. از وقتی آن صحنه را دیده بود مدام تهوع داشت و معده درد امانش را بریده بود. ارسلان رنگ به رنگ شدن چهره اش را میدید اما گوش دخترک به هیچ چیز بدهکار نبود. نشسته بود روی صندلی های کهنه بیمارستان و زل زده بود به در

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 99

  زبان یاسمین بند آمده و فقط خیره شده بود به دو مرد سیاهپوشی که حتی صورت هایشان هم پوشیده بود. آسو از ترس سرجایش خشک شد: شماها کی هستین؟ اسلحه ی آن ها سمت دخترها بود و جرات نداشتند تکان بخورند. تمام ذهن یاسمین در یک لحظه پرکشید سمت افشین و شاهرخ و… چشم ریز کرد و به وضوح

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 98

  ارسلان لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد و آن را به شدت عقب هل داد: بچه گیر آوردین؟ _قرار ما همین بود. _قرار ما انداختن جنس بنجل به من نبود… جمع کن بساطت و… _ارسلان خان شما هر چی سفارش دادین همونو آوردیم. این همه خطر و به جون نخریدیم که… _من 50 قبضه کلت سفارش دادم نه

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 97

  _زده به سرت متین؟ هنوز متعجب بود و انگار باور نمی‌کرد که او همچین پیشنهادی داده باشد. _پهلوت زخمی شده یا مغزت؟ چشم های ملتمس متین سمت یاسمین برگشت که ساکت کنار ارسلان نشسته بود. _تو یه چیزی بگو… یاسمین سرش را تکان داد: گردن من ننداز خواهشا… سر جمع دو بار هم با دختره حرف نزدم. ارسلان کلافه

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 96

  ارسلان میان سکوت زجرآورش سیگاری از پاکت بیرون کشید و فندک را زیرش گرفت. دلش آرام نبود اما غرورش شده بود عایقی محکم تا صدای قلبش را نشنود. صاف نشست و بوی سیگار به مشمام دخترک رسید و تنش زیر پتوی نازک مچاله شد. چیزی نمانده بود صدای گریه اش بلند شود. پیش نیامده بود ارسلان اینطور نسبت بهش

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 95

  _شما همسر اون آقایی؟ یاسمین لب هایش را کج کرد: اره همسر آقای دیو… آسو بی رمق سر تکان داد. دل خوشی برای ادامه ی حرف زدن با او نداشت! _میشه ازش بپرسی از حال متین خبر داره یا نه؟ یاسمین ابرو جمع کرد: انقدر نگران حال متینی؟ آسو دستپاچه شد: نه من فقط میخوام تکلیفمو بدونم. جنازه ی

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 94

  یاسمین پشت چشمی نازک کرد و روی تشک نشست. اتاق گرم بود و به همین خاطر مجبور شده بود بیشتر لباس هایش را درآورد. کش و قوسی به تنش داد و موهای بلندش را با گیره بالای سرش بست. ارسلان تمام مدت خیرت اش بود که دخترک بیخیال پرسید: متین چیشد؟ پیداش کردین؟ _اره…‌ لپات چرا سرخ شده؟ یاسمین

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 93

  _دوباره کشتنت براشون کار سختی نیست متین. _اما آقا… _بهشون اعتماد نکن ولی رفتارتم عادی باشه که شک نکنن. باید خودم بیام ببینم چه خبره! متین چشمی گفت و نشانی روستا را تا جایی که بلد بود برایش توضیح داد. ارسلان تماس را قطع کرد و چنگ به موهایش انداخت… کلافه شده بود از این اوضاعی که نمی‌توانست کنترلش

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 92

  دست های ارسلان از کمرش افتاد و لبخند محوی زد. بیش از این نمیتوانست خوددار باشد… نگران شده بود و حس میکرد خدا برای اولین بار در زندگی نگاهش کرده که حالا دخترک سالم است. حتی فکر اینکه بلایی سرش می‌آمد چهارستون بدنش را می‌لرزاند. بی اراده دست هایش را باز کرد و با گرد شدن نگاه دخترک اشاره

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 91

  _نه آقا… فکر کنم تیراندازی اطراف روستاست کسی داخل نمیاد. محمد آشفته دور خودش چرخید: اگه الان چند نفری بریم بیرون اوضاع بدتر میشه. شک میکنن بهمون! سمت دیلان برگشت: شما ساکنین روستا رو کامل میشناسین؟ زن به سختی زبان باز کرد: اره کاکه. ولی مردهاشان الان نیستند. بهرام جلو رفت: محمد اقا روستا کوچیکه. خانم گم نمیشه میتونه

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 90

  دیلان برایش ناهار آورده و سعی کرده بود چند کلمه ایی باهاش حرف بزند اما یاسمین انقدر آشفته و نگران بود که حتی نمی‌توانست درست به کلمات و لهجه ی زن فکر کند. نگران بود… ارسلان گفته بود جای خطرناکی میرود و پنج شیش ساعت بود هیچ خبری ازش نداشت. چند بار خواست از محمد خبری بگیرد اما میترسید

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 89

  _کاری از دست من واسه سکته کردن تو برنمیاد. یاسمین لب برچید و ارسلان به رختخوابش برگشت. دخترک با ترس به در و دیوار نگاه میکرد…  سر روی زانویش گذاشت و در دل دعا کرد تمام این لحظات کابوس باشد. راضی بود برگردد به عمارت و همان اتاق و تنهایی با کابوس های شبانه اش بجنگد اما ترس اینکه

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 88

  یاسمین روی زمین نشست و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. نگاهش چرخید توی اتاقی که شاید ده متر هم نمیشد و جز یک دست رختخواب و تلویزیونی کوچک چیزی نداشت… یاسمین با غصه به ارسلان نگاه کرد… _اینجا باید بمونیم؟! _نه یه اتاق سی متری ته حیاط هست دادم برات دیزانش کنن. یکم تحمل کنی میریم اونجا… یاسمین

ادامه مطلب ...