رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت آخر

63 دیدگاه
    گونه های یاسمین سرخ بود. مثل چشمهایش که میان موج اشک و بغض میدرخشید. _حکمت خدا همیشه جوری میچرخه که من از خودم و زندگیم متنفر بشم. آسو…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 176

9 دیدگاه
    شایان با درد چشم بست و محمد مثل فشنگ توی ماشین پرید. _اقا بریم… آقا… ارسلان، از شوک درآمده نگاه سرخش برگشت سمت آسمانی که خدایش، خیلی سال…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 175

23 دیدگاه
    یاسمین سرش را پایین انداخت. سینه اش برای تنفس بیشتر یاری اش نمیکرد. بغض داشت به جان خودداری اش میفتاد. _خواهش میکنم، یکم صبر کن. تو اگه بخوای…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 174

18 دیدگاه
    _چرا مثل جزامیا بهم نگاه میکنی؟ بخدا من همون مردی ام که هرشب تو بغلش بودی. یاسمین… _فقط… برو بیرون! جان کند تا همین سه کلمه از دهانش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 173

9 دیدگاه
    نداشت! موهایش را همانطور باز روی شانه اش رها کرد و شالش را روی سرش کشید. امشب قرار بود در یکی از بهترین رستوران ها مهمان ارسلان باشند……
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 172

10 دیدگاه
    ارسلان خندید. یاسمین روی پهلو چرخید و سر انگشتش را روی گونه ی او کشاند. _این واقعی خندیدنت و با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم ارسلان. انقدر قشنگه…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 171

8 دیدگاه
    رفت به خوبی صدای خش دارش را شنید که از اردلان پرسید؛ _”تو از کی فهمیدی؟ ” لبخند تلخی زد و با رساندن خودش به آشپزخانه، شایان را…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 170

9 دیدگاه
    یاسمین با مکث برگشت و اینبار سینی را روی پای او قرار داد. سوپ هنوز داغ بود و انصافا رایحه ی خوبی هم داشت. _بفرما خودت زحمت بکش…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 169

8 دیدگاه
    _بعد این همه سال ، به غیر از من و مامان دل دادی به یکی که از گوشت و خونت نیست اما محرم دلته. ولی رفتارت باهاش مثل…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 168

17 دیدگاه
    ارسلان نفسش را با مکث بیرون فرستاد. یاسمین هم گفته بود که هر چقدر بی عرضه باشد اما در این مدت آسو را به خوبی شناخته و نمیتواند…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 167

9 دیدگاه
    یاسمین میان سکوت و خودخوری کف دستش را روی چشم هایش کشید. شایان انگار انتظار همچین لحظه ای را داشت که دخالت نمیکرد. فایده ای هم نداشت… ارسلان…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 166

5 دیدگاه
  خورشید داشت و هم ابر. باران میبارید اما وقتی قطع میشد آفتاب توی وجودش خودنمایی میکرد. شب هایش ولی پر بود از ستاره های کوچک و چشمک زن! _بنظرم…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 165

10 دیدگاه
  ارسلان چپ چپ نگاهش کرد که یاسمین خندید و سرش را چرخاند. چشمش دوباره به همان مارمولک سبز خورد و پلک هایش پرید. _وای… حواس ارسلان جمع شد و…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 164

8 دیدگاه
    _گفته بودم در هر شرایطی نگاهت فقط به منه… نگفته بودم؟ یاسمین آنقدر تنش را عقب کشید که یک لحظه حس کرد سقوطی به مراتب محکم تر از…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 163

14 دیدگاه
    محمد با مکث پایی سست شده بیرون رفت. یاسمین زل زده بود توی چشمهای ارسلان و نزدیک بود بغضش بترکد. _مثل آدم حرف میزنی یا… _یا چی؟ بزنی…