رمان گریز از تو پارت آخر21 فروردین در 12:11 pm63 دیدگاه گونه های یاسمین سرخ بود. مثل چشمهایش که میان موج اشک و بغض میدرخشید. _حکمت خدا همیشه جوری میچرخه که من از خودم و زندگیم متنفر بشم. آسو…
رمان گریز از تو پارت 17620 فروردین در 11:52 pm9 دیدگاه شایان با درد چشم بست و محمد مثل فشنگ توی ماشین پرید. _اقا بریم… آقا… ارسلان، از شوک درآمده نگاه سرخش برگشت سمت آسمانی که خدایش، خیلی سال…
رمان گریز از تو پارت 17520 فروردین در 8:45 pm23 دیدگاه یاسمین سرش را پایین انداخت. سینه اش برای تنفس بیشتر یاری اش نمیکرد. بغض داشت به جان خودداری اش میفتاد. _خواهش میکنم، یکم صبر کن. تو اگه بخوای…
رمان گریز از تو پارت 17420 فروردین در 1:27 pm18 دیدگاه _چرا مثل جزامیا بهم نگاه میکنی؟ بخدا من همون مردی ام که هرشب تو بغلش بودی. یاسمین… _فقط… برو بیرون! جان کند تا همین سه کلمه از دهانش…
رمان گریز از تو پارت 17319 فروردین در 10:36 pm9 دیدگاه نداشت! موهایش را همانطور باز روی شانه اش رها کرد و شالش را روی سرش کشید. امشب قرار بود در یکی از بهترین رستوران ها مهمان ارسلان باشند……
رمان گریز از تو پارت 17219 فروردین در 1:05 pm10 دیدگاه ارسلان خندید. یاسمین روی پهلو چرخید و سر انگشتش را روی گونه ی او کشاند. _این واقعی خندیدنت و با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم ارسلان. انقدر قشنگه…
رمان گریز از تو پارت 17118 فروردین در 11:25 am8 دیدگاه رفت به خوبی صدای خش دارش را شنید که از اردلان پرسید؛ _”تو از کی فهمیدی؟ ” لبخند تلخی زد و با رساندن خودش به آشپزخانه، شایان را…
رمان گریز از تو پارت 17018 فروردین در 12:37 am9 دیدگاه یاسمین با مکث برگشت و اینبار سینی را روی پای او قرار داد. سوپ هنوز داغ بود و انصافا رایحه ی خوبی هم داشت. _بفرما خودت زحمت بکش…
رمان گریز از تو پارت 16917 فروردین در 1:02 pm8 دیدگاه _بعد این همه سال ، به غیر از من و مامان دل دادی به یکی که از گوشت و خونت نیست اما محرم دلته. ولی رفتارت باهاش مثل…
رمان گریز از تو پارت 16816 فروردین در 9:58 pm17 دیدگاه ارسلان نفسش را با مکث بیرون فرستاد. یاسمین هم گفته بود که هر چقدر بی عرضه باشد اما در این مدت آسو را به خوبی شناخته و نمیتواند…
رمان گریز از تو پارت 16716 فروردین در 10:51 am9 دیدگاه یاسمین میان سکوت و خودخوری کف دستش را روی چشم هایش کشید. شایان انگار انتظار همچین لحظه ای را داشت که دخالت نمیکرد. فایده ای هم نداشت… ارسلان…
رمان گریز از تو پارت 16615 فروردین در 3:19 pm5 دیدگاه خورشید داشت و هم ابر. باران میبارید اما وقتی قطع میشد آفتاب توی وجودش خودنمایی میکرد. شب هایش ولی پر بود از ستاره های کوچک و چشمک زن! _بنظرم…
رمان گریز از تو پارت 16514 فروردین در 12:00 pm10 دیدگاه ارسلان چپ چپ نگاهش کرد که یاسمین خندید و سرش را چرخاند. چشمش دوباره به همان مارمولک سبز خورد و پلک هایش پرید. _وای… حواس ارسلان جمع شد و…
رمان گریز از تو پارت 16414 فروردین در 12:43 am8 دیدگاه _گفته بودم در هر شرایطی نگاهت فقط به منه… نگفته بودم؟ یاسمین آنقدر تنش را عقب کشید که یک لحظه حس کرد سقوطی به مراتب محکم تر از…
رمان گریز از تو پارت 16313 فروردین در 11:00 am14 دیدگاه محمد با مکث پایی سست شده بیرون رفت. یاسمین زل زده بود توی چشمهای ارسلان و نزدیک بود بغضش بترکد. _مثل آدم حرف میزنی یا… _یا چی؟ بزنی…