رمان گریز از تو پارت 160دیروز در 12:21 pm3 دیدگاه چهار ستون بدنمم میلرزه. هر وقت نگران نبودم یه چیزی از یه جایی تو این خراب شده کنفیکون میشه. محمد با خجالت سر به زیر شد و متین لبخند…
رمان گریز از تو پارت 1599 فروردین در 1:59 pm28 دیدگاه ارسلان میله ها را با قدرت گرفته و تلاش میکرد بدون هیچ لنگ زدنی روی پاهایش قدم بردارد. تمام وزنش را روی مشت های محکمش انداخته بود و…
رمان گریز از تو پارت 1588 فروردین در 1:39 pm6 دیدگاه _تک به تک اسناد مشخصه. این سند وکالت کامل اموال کامران که وکیلش قبل از مرگش تنظیم کرده بود با امضاش… به نام یاسمین. منم یکی دیگه تنظیم…
رمان گریز از تو پارت 1573 فروردین در 10:09 am3 دیدگاه جلوی آینه نشست و برس را روی موهایش کشید که چشم های ارسلان باز شد. کمی خودش را بالا کشید و خیره شد به نیمرخ گرفته ی…
رمان گریز از تو پارت 15628 اسفند در 11:28 pm6 دیدگاه پشت پنجره ایستاده و زل زده بود به قامت دانیار که کنار متین سمت قدم برمیداشت. قرار بود امروز اخرین حرفهایش را با ارسلان بزند و بعد…
رمان گریز از تو پارت 15521 اسفند در 10:28 am8 دیدگاه یاسمین داشت با دقت به روند بخیه زدن نگاه میکرد که با صدای متین سمتش برگشت… _اقا گفت بری پیشش کارت داره. یاسمین سر بالا…
رمان گریز از تو پارت 15418 اسفند در 9:19 am1 دیدگاه _براش بخیه نمیزنین دکتر؟ _طول میکشه. اول برم به ارباب سر بزنم بعد بیام پیش این خانم. دنیا با خجالت نگاهشان کرد. شایان فشارسنج و…
رمان گریز از تو پارت 15314 اسفند در 9:40 am2 دیدگاه یاسمین لیوان را پایین آورد و خواست جواب اسو را بدهد که در اصلی باز شد و نگاه همه مات ماند به متین و دختری که با…
رمان گریز از تو پارت 1529 اسفند در 10:00 am4 دیدگاه _درد نداری ارسلان؟ چهره اش جمع شده و درهمش را نمیدید و ارسلان هم جیک نمیزد اما زخم هایش میسوخت… _نه خوبم. صدای گرفته…
رمان گریز از تو پارت 1517 اسفند در 3:25 pmبدون دیدگاه سکوت ارسلان کش آمد. نگاهش کرد و جان دانیار بالا آمد… _اره ارسلان؟ رحم میکنی به من؟ گوشه ی چشم های ارسلان چین افتاد. نگاهش…
رمان گریز از تو پارت 1502 اسفند در 9:45 am3 دیدگاه یاسمین خندید و از کنار او بلند شد: همون خواهر شوهر منه. همش سعی میکنه خلوتمونو بهم بزنه! خودش در را باز کرد و با دیدن…
رمان گریز از تو پارت 14930 بهمن در 10:01 am2 دیدگاه آرام وارد اتاق شد و وقتی دید او بیدار است، لبخند مضحکی زد. _خوبی ارسلان خان؟ _خوب واسه خودت معرکه گرفتیا. راست راست تو خونه…
رمان گریز از تو پارت 14827 بهمن در 9:12 am7 دیدگاه ارسلان دست لطیفش را گرفت و با دقت نگاه کرد. حواسش جای دیگری بود! _خودت از روز اول بهم گفتی دیو. یادت رفته؟ _من اون موقع…
رمان گریز از تو پارت 14723 بهمن در 9:30 am3 دیدگاه کلمه اخرش را آنقدر خسته و خمار گفت که فرصت نشد تا ارسلان جوابش را بدهد. روی شکم برگشت و پلک هایش بهم چسبید. انگار که صدسال…
رمان گریز از تو پارت 14616 بهمن در 10:19 am5 دیدگاه حرف های منصور هنوز توی ذهنش بود ولی نتوانست با دخترک راجبش حرف بزند فقط میدانست که اگر بمیرد هم نمیگذارد قدمی ازش دور شود. به حرفای منصور…