رمان خان زاده پارت آخر

رمان خان زاده پارت آخر 4.6 (7)

50 دیدگاه
  با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد. باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه! بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم _چی شده اهورا؟ درد داری؟! با اندوه چشماش و باز و بسته کرد که ادامه دادم _پاهات درد می کنه!؟…
رمان خان زاده پارت 59

رمان خان زاده پارت 59 5 (3)

17 دیدگاه
  لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم _یبار دیگه بگو…یبار دیگه بگو که دوستم داری! _پرو نشو دیگه…جنبه هم خوب چیزیه والا! از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به چشماش زل زدم. حالا که این چشما برای همیشه مال من بود…حالا که اهورا واقعا دوستم داشت و حتی جلوی…
رمان خان زاده پارت 58

رمان خان زاده پارت 58 5 (3)

9 دیدگاه
  لبخند محوی زد و گفت _اینجوری نگام نکن! _چه جوری؟ _همین جوری که الان داری نگام می کنی! سرم و پایین انداختم و گفتم _کاش نمی رفتی…من خیلی دلم شورت و می زنه. موهام و از توی صورتم کنار زد و زمزمه کرد _نمی خواد نگران من باشی…فقط حواست…
رمان خان زاده پارت 57

رمان خان زاده پارت 57 5 (1)

4 دیدگاه
  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم. تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به…
رمان خان زاده پارت 56

رمان خان زاده پارت 56 4.6 (5)

4 دیدگاه
  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم. تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به…
رمان خان زاده پارت 55

رمان خان زاده پارت 55 5 (4)

29 دیدگاه
  * * * * * هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد. مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر برای مهار کردنش کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن. اما حاله ارباب از همه بدتر بود. درست بودش که…
رمان خان زاده پارت 54

رمان خان زاده پارت 54 5 (5)

10 دیدگاه
  اشکام و پس زدم و ادامه دادم _همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو مثل خار توی چشمم فرو بردی! دقیقا همون شب من مردم اهورا…خیلی سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حاملگی مهتاب…

رمان خان زاده پارت 53 5 (3)

53 دیدگاه
  انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش می‌کوبیدم بی اثر بود. دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع لب هامو می‌بوسید پیراهنش و از تنش در آورد. با تمام توان هلش دادم عقب.یه قدم عقب رفت و خمار…
رمان خان زاده پارت 52

رمان خان زاده پارت 52 5 (3)

21 دیدگاه
  با پرویی ادامه داد: _اون قدر ادا و اطوار اومدی ببین دیگه…ارباب هرگز این بچه رو به عنوان نوه ی خودش قبول نمی‌کنه. منم همین طور! خونم به جوش اومد و گفتم _اوهوم نمی‌کنه. همون طوری که تویی که زنشی و حتی به عنوان کلفت خونشم قبول نداره.اصلا معلوم…
رمان خان زاده پارت 51

رمان خان زاده پارت 51 5 (3)

11 دیدگاه
  حرفش و ادامه داد و با بدترین شکل ممکن غرورم و له کرد _نمی‌خوام اونم مثل مادرش بشه! پوزخندی زدم و گفتم _پس می‌خوای یه آدم نامرد و بی غیرت مثل تو بشه؟ با اینکه پشتم بهش بود اما حس کردم که فکش قفل کرد _بی غیرت؟ _نیستی؟ عصبی…
رمان خان زاده پارت 50

رمان خان زاده پارت 50 5 (3)

11 دیدگاه
  ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد. _چش شده این؟ نگران گفتم _نمی‌دونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد. دستش و به سمتم آورد تا مونس و بگیره که دستش صاف روی دستم گذاشته شد و برق گرفتتم. تند دستشو کنار…
رمان خان زاده پارت 49

رمان خان زاده پارت 49 5 (2)

25 دیدگاه
  نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم. هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و تنها… اگه مامانم زنده بود اجازه نمی‌داد من تنهایی بریم بیمارستان! آهی کشیدم و سعی کردم یه کم درس بخونم…

رمان خان زاده پارت 48 5 (3)

21 دیدگاه
  خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟ با لڪنت گفتم _ڪدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا. تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون جا منتظر موندم. به خاطر دروغی ڪه گفته بودم بدجوری پشیمون بودم اما من حتی یڪ درصد هم فڪر نمیڪردم…
رمان خان زاده پارت 47

رمان خان زاده پارت 47 5 (3)

44 دیدگاه
  از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار. اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون… با خشونت داد زد _باهاش بودی؟ تڪونی از فریادش خوردم. به سمتم اومد و بازوم و محڪم توی دستش فشرد و این بار نعره زد _جواب منو بده باهاش بودی؟ نگاهش…
رمان خان زاده پارت 46

رمان خان زاده پارت 46 5 (3)

11 دیدگاه
  به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه می‌کشنت! دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه. دوباره روی زمین افتاد و گفت _نگهبان زیاد داره. تا حالا…