رمان سیاه بازی پارت آخر 5 (1)

4 دیدگاه
_همینجوری! _سیاوش؟ چی رو قراره بهم بگی؟ آرزو حرفایی زد که از لحظه ی رفتنش دارم دیوونه میشم. نفسش بند آمد.. پس شنیده بود.. _چی بهت گفت؟ افق در چشمانش دقیق شد. _گفت به سیاوش بگو نترسه و هر چی که لازمه بهت توضیح بده… چی رو باید بهم توضیح…

رمان سیاه بازی پارت 21 0 (0)

بدون دیدگاه
سپس برای راهی کردنِ او تا دمِ در رفت. وقتی دوباره برگشت نگاهش را به سیاوش دوخت. سیاوش سرش را با تاسف تکان داد و چیزی نگفت. مونس آه کشید و دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشت. همزمان افق از اتاق خارج شد و نگاهش را…

رمان سیاه بازی پارت 20 0 (0)

بدون دیدگاه
_اون بارم بازیِ من نبود.. قسم میخورم بازم بازی در کار نباشه! _خیلی خب تا یه ساعت بیا جایی که برات اس میکنم. _مرسی! گوشی را قطع کرد و میان دستانش فشرد. شاید وقتِ رفتن و دل کندن از این دنیای کثیف بود. تاوانِ بی آشیان بودن را بیش از…

رمان سیاه بازی پارت 19 0 (0)

بدون دیدگاه
_اگه همچین بود اینم همراه همه ی کثیف کاریاش برا دختره تعریف میکرد. چشاش داد میزنه از چیزی نمیترسه. حسِ من یه جاهای دیگه میره! _کجا؟ _یا با دختره تبانی کرده و ما سرمون بی کلاه مونده. یا ورپریده داره دروغ میگه و هیچی بینِ اون و سیا نبوده! گوشی…

رمان سیاه بازی پارت 18 0 (0)

بدون دیدگاه
_اون بیرون فقط پنج دقیقه منتظر میمونم. پنج دقیقه بشه شیش گازش و گرفتم رفتم. حالا هرچقدر کرمته بشین و معطل کن! از خرابه که بیرون رفت، آرزو سنگ بزرگی را از پشتِ سرش پرتاب کرد. به او و امر و نهی کردنش لعنت فرستاد و خودش را جمع جور…

رمان سیاه بازی پارت 17 0 (0)

بدون دیدگاه
_ولی من دارم. میخوای فالت و بگیرم؟ افق بی حوصله نگاهش کرد که کنارش نشست و فنجان قهوه را جلوی خودش کشید. _اومم بذار ببینم.. یه مردِ قد بلند میبینم. چشم ابرو مشکی و جذاب.. نگاهِ افق ناراحت و مغموم تا کنار درختِ بید مجنون کشیده شد و به مردِ…

رمان سیاه بازی پارت 16 0 (0)

بدون دیدگاه
_هدفت از این ملاقات چی بود؟ میخوای بگی همه چی رو فهمیدی؟ آرزو بی حرف نگاهش کرد و او ادامه داد: _تو نمیتونی ادعایی داشته باشی چون از اول تو بازی نبودی..من بهت گفتم برای تو این کاره نیستم.. گفتم با تو نمیتونم. گفتم برو پی زندگیت.. نگفتم؟ _من از…

رمان سیاه بازی پارت 15 0 (0)

بدون دیدگاه
_تولدت مبارک! میانِ تمام دل آشوبه هایش لبخندی زد و سر پایین انداخت. سیاوش چانه اش را بالا داد و نگاه داغش را به چشمانِ او دوخت. _اصلا دلم نمیخواست توی این موقعیت و به این شکل تولدت و تبریک بگم ولی.. نفسی گرفت و زبانش را روی لبش کشید.…

رمان سیاه بازی پارت 14 0 (0)

بدون دیدگاه
_نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم سیا. کمی مکث کرد و گوشی را با نهایت زورش در دست فشرد. _مراقب خودتون باشین. نگران منم نباشین. من خوبم. دیگر برای جوابِ او مجالی نداد و تماس را قطع کرد. چند لحظه به صفحه ی خاموش گوشی خیره شد و با ناراحتی…

رمان سیاه بازی پارت 13 0 (0)

بدون دیدگاه
_راست میگی من دختر احمق خانواده ام. کسی که همیشه ازش مخفی کاری میشه. ولی این لحنِ تند نشون میده دلت برام تنگ نشده. خیلی بی انصافی آرزو! صدای آرزو کمی آرام تر و ملایم تر شد. _من نخواستم بی انصاف باشم افق. زمونه مجبورم کرد. باید برم کاری نداری؟…

رمان سیاه بازی پارت 12 0 (0)

بدون دیدگاه
او را خوب میشناخت. وقتی فرازِ بیست و سه ساله در خانه شان رفت و آمد میکرد او تنها چهارده سال داشت. آن زمان ها نگاهش اینگونه برق نداشت. چشمانش مانند حالا دو سیاه چال و گودالِ ترسناک نبود. مانند حالا هم انقدر مطمئن و با اعتماد به نفس پا…

رمان سیاه بازی پارت 11 0 (0)

بدون دیدگاه
_کاملا مشخصه. دوست داری بزرگ که میشی چیکاره شی؟ یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و لب تر کرد. _هنوز معلوم نیست. همین که از اینجا برم بیرون کافیه! البته باید اول نازگل و بقیه دخترا رو خلاص کنم. صدای گریه شون شبا نمیذاره بخوابم! بعدشم میگردم دنبالِ یه…

رمان سیاه بازی پارت 10 0 (0)

بدون دیدگاه
_میدونی با چه زوری مجوز گرفتم امشب و پیشم باشه زهراجون؟ ببین چند ماهه نیومده! زهرا لبخند صمیمی به رویشان زد. افق بعد از مدت ها واقعا خوشحال بود! _تا برین اتاق و لباساتون و عوض کنین شیرکاکائوهای داغتونم آمادست! افق جلو آمد و همان گونه که با یک دست…

رمان سیاه بازی پارت 9 0 (0)

بدون دیدگاه
_نخ نیست بچه.. این دو تا قیطون من و توئیم که اینجوری به هم پیچ خوردیم. ببینش… تویی و خان داداشت..تا آخرِ عمرمونم اینجوری میمونیم. این و میندازی گردنت و درش نمیاری تا یادت باشه هرجا باشی، هر غلطی کنی داش شهروزت خبر داره! چشمان سیاوش برق زد و به…

رمان سیاه بازی پارت 8 0 (0)

بدون دیدگاه
_ببین افق اصلا تو حالِ خودم نیستم خوب؟ بذار ببینمت بعد تصمیم میگیریم برخوردِ کی غلط بود. کجایی؟ نفسش را با صدا رها کرد و تسلیم شده گفت: _خانه ی آرزو.. آدرسش و برات اس ام اس میکنم!. . . کیفِ دستی اش را در آغوشش فشرده بود و منتظر…