رمان سیاه بازی پارت آخر
_همینجوری! _سیاوش؟ چی رو قراره بهم بگی؟ آرزو حرفایی زد که از لحظه ی رفتنش دارم دیوونه میشم. نفسش بند آمد.. پس شنیده بود.. _چی بهت گفت؟ افق در چشمانش دقیق شد. _گفت به سیاوش بگو نترسه و هر چی که لازمه بهت توضیح بده… چی رو باید بهم توضیح بدی؟ چی هست که من نمیدونم اما آرزو میدونه؟ بزاق