دستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار دردسرم داره . لبخند کجی میزنه و میگه : ولی فوق العاده به نظر میرسی . به سمتش خم میشم…
انا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین . به ساشا گفته بودید که حرفی باهام دارید . سرفه های پی در پیش امانی برای صحبت کردن رو…
آذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی سهام دارم که با ماهان خریدیمش؛ که سودش و میگیریم و باهاش کارای اون شرکت و راه میندازیم؛ و خداروشکر…
از ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و ماهان که نزدیکه، براش لباس بگیریم .. _بریم؟ با صدای ساشا سرم و تکون دادم.. باهم به داخل پاساژ رفتیم…
_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این بدبختی و دردسر و تموم کنید. با طولانی شدن سکوت عسل خواستم چیزی بگم که آروم گفت: باشه با گفتن…
بعدم بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم راه افتادم برم که ، قدم اولم به دوم نرسیده صدای مسعود به گوشم رسید: دخترم! برگشتم سمتش و با مکث گفتم : دیگه هیچوقت بهم نگو دخترم . از این رابطه پدر دختری اوقم میگیره یه کم صبر کردم ولی بعدش سریع…
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: با من که نبودی احیانا؟! چونش و خاروند و گفت: نه بابا صداش و اورد پایین و گفت: هدیه رو میگم کلا کرمـ….آخخخخ با ضربه ای که هدیه تو سرش زد حرفش نصفه موند و به جاش با درموندگی گفت: چرا میزنی آخه عزیزم؟…
با توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم و با دیدن رعنا و بهزاد رو به ماهان گفتم: بریم پیش بچه ها سوالی گفت: کجان؟ با اشاره به…
کلید انداختم بریم تو خونه که با صدایی همونجا متوقف شدیم _عسل برگشتیم و با دیدن آرشام و هدیه لبخندی روی لبمون نشست عسل پرید بغل هدیه و منم با ارشام مشغول سلام و احوال پرسی شدم بعد از یکم خوش و بش کردن و ابراز دلتنگی همگی رفتیم تو…
_پس مدارک کافی، هست برای اینکار؟ _اره ولی خب قطعا تنها نبوده و یکی تو شرکت هست که بهش کمک میکنه چون اصلا چنین چیزی ازش بر نمیاد سری برای بهزاد تکون دادم و رفتم توی فکری که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده یعنی ممکنه کاره دایی فرید یا دایی…
یه چشم غره دیگه بهم رفت و روشو گرفت ، منم دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم _شما رشته اتون چی بوده؟ با صدای ساشا که طرف صحبتش ماهان بود سرمو بلند کردم _من رشته ام معماریه و الانم با یکی از دوستان چند سالی هست یه شرکت…
نشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس? خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با ورود ساشا ماهم از جامون بلند شدیم و سلام دادیم . خواست جواب بده که با دیدن ماهان ابروهاش بالا…
کلید انداختم و در رو باز کردم . همینکه رفتم تو با بوی غذایی که تو کل خونه پیچیده بود چشمامو بستم و لبام به لبخندی باز شد. _سلام با صدای عسل چشمامو باز کردم دهنمو باز کردم جوابشو بدم که با دیدنش همونجوری ماتم برد.. باورم نمیشد این عسل…
لبخندی خجولی زدم و گفتم : خودت که شرایط رو بهتر میدونی حالا عیب نداره ببنیم کی وقت کنم، میرم بهشون سر میزنم . عروسی هم که بدون من نمیشه میشه ؟ رعنا دستش رو گذاشت پشت کمرم رو به سمت در هولم داد : نه خیر نمیشه . برو…
آروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم . کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم . چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . هنوز از دستش ناراحت بودم . باید بهم میگفت که…