رمان نبض سرنوشت Archives - صفحه 2 از 4 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان نبض سرنوشت

رمان نبض سرنوشت پارت ۳۸

بعد رفتن ماهان فرانک یه نفس راحتی کشید و گفت : انقدر که من از این میترسم از بابام نترسیدم . وقتی صدام میزنه تن و بدنم میلرزه . بعد نگران نگاهی به من کرد وگفت: _وای ببخشید منظور بدی نداشتم . لبخندی میزنم و میگم : منم گاهی اوقات واقعا از بعضی رفتاراش میترسم اما اینقدر ترس تو بی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۷

_ ماهان من واقعا حوصله دردسر جدید ندارم . اونم تو این وضعیت که همه چی به اندازه خودش داغون هست . اگه واسه دل منه ، من نمیخوام . _ نه خیر واسه دل تو نیست ، واسه دل منه بعدم این وضعیت که بلاخره تموم میشه شروع نکن عسل ، شامتو بخور . پوفی کردم و بلند شدم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۶

اخمی کرد و گفت : معلومه که باید بگی . اگه نگفتم هم واسه این بوده که کم فکر و خیال نداری ، خواستم این اضافه نشه روش . لبخند تلخی زدم و گفتم : عادت کردم به این چیزا ، اینا هم میگذره فقط جای زخماش هیچوقت ترمیم نمیشه . اینو مطمئنم . موهامو پشت گوشم زد و زمزمه

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت ۳۵

پوزخندی زد و ادامه داد : آوا متفاوت ترین عروسی بود که دیدم . ساده ی ساده . نه اون روز گریه کرد نه التماس کرد ، دیگه هیچ کاری نکرد . هیچ چیزی نگفت . حتی یک کلمه هم حرف نزد . جز سر سفره عقد . متحیر از چیزایی که شنیده بودم گفتم : یعنی شماها هم هیچ

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۴

_ مریم درست حرف بزن ببینم ، چیزی نشده پس چرا نگرانی ؟ عسل خونه تنهاست نمیتونم بیام پوفی کرد و گفت : عسل اینجاست فقط زود بیا . نزاشت چیزی بگم و قطع کرد . لعنتی وقتی عسل اونجاست یعنی… کتم رو برداشتم و تند گفتم : امیر من باید برم ، نمیدونم باز چیشده . تو هم با

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۳

چپ چپ نگام میکنه و میگه : نکنه توقع داشتی بزاره بمونه؟ پسری که دختری هم سطحش نیست رو هوایی… میون حرفش میپرم و میگم : واقعا راجب شما اینجوری فکر نمیکردم خاله . از شما بعید بود. اوه البته یادم رفته شما هم معینی هستید . چشم غره ای بهم میره و میگه : میفهمی داری چی میگی؟ من

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۲

ماهان _ ماهان حواست باشه چی میگی . این همه وایستادم چی حل شد ؟ _ این همه فرار کردی چی عوض شد ؟ _ من یه دختر 15 ساله بودم که مجبور شدم کل رویاها و آرزو هامو دور بندازم و برم خونه عمویی که هیچوقت از من خوشش نیومده. از 15 سالگی با زن عموم تو کارگاه خیاطی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۱

با دیدن لیلا گفت : لیلا خانم این ماشین ما چی شد؟ لیلا همون طور که گوشه ابروش رو می خاروند و گفت : تعمیر گاهه . امروز زنگ زدم گفت که تا پس فردا طول میکشه. _ آها، ممنون . لیلا رو به من گفت : نکنه میخوای از جاده کوهی بیاریش ؟ سعی کردم نخندم و سری به

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۰

با صدای عسل از فکر بیرون اومدم. _ماهان _جان دلم? آب دهنشو قورت داد و با صدای لرزونی که قلبمو لرزوند گفت: تو..تو..م..منو..ب..بخشیدی؟ خیره شدم به چشمای تاریکی که به خاطر نم اشک مثل دوتا تیله برق میزد و حالمو دگرگون میکرد.. بخشیدمش، ..ناراحت شدم..اما بخشیدمش..دلم شکست.. اما بخشیدمش..عذاب کشیدم..اما بخشیدمش..آره بخشیدم چون عآشـــقم …. ” در سایه ی یک

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۹

بیشتر غذام مونده و من دیگه میلی به خوردنش ندارم . پولو حساب میکنم و میام بیرون . هر چه زودتر برسم بهتره و به این فکر میکنم که وقتی رسیدم آلاشت از کجا شروع کنم …؟ تمام حرفای عسلو تو ذهنم مرور میکنم تا نشونی برای پیدا کردنش پیدا کنم . پنجره رو تا آخر میزنم پایین تا شاید

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت ۲۸

مامان با نگرانی میگه : آخه این چه کاری بود کردی ماهان؟ خدا رو شکر پسره بهوش اومد وگرنه معلوم نبود چی بشه . دستام مشت میشه و میگم : پس هنوز زنده اس ؟ بابا چشم غره ای بهم میره و میگه : دیونه شدی بچه ؟ چه مرگته ؟ توجهی به حرفش نمیکنم و رو به مریم میگم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۷

ابروهام بالا پرید . پسر عموی عسل و برادر سوگل اینجا چی کار میکرد؟ پوشه ای رو به طرفش گرفتم وگفتم : اینو بدید خانم جلیلی . اقای کریمی رو هم چند دقیقه دیگه بفرستید بیاد داخل چشمی گفت و رفت بیرون . بعد چند دقیقه در باز شد . بلند شدم و به طرفش رفتم . سلامی کرد و

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۶

_سلام عزیزم کجایی ؟ بی حوصله گفتم : خونه ، چطور ؟ _ هیچ همین جوری. امشب میای دیگه؟ _ آره میام. ساعت 8 آماده باش خودم میام دنبالت با ذوق گفت : چه خوب . پس ببین بهم بگو چی میخوای بپوشی تا ست کنیم _باش . کاری نداری فعلا میخوام بگیرم بخوابم . _ قربونت عزیزم میبینمت گوشی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۵

بلاخره امثال لیلا میفهمن که این چیزا زندگی کردن به سبک رویایی نیست . اولش قشنگه ولی بعدش همون آدمای رویایی نابودت میکنن ، ذره ذره ، کم کم …. بلاخره میفهمن که از چیزای ساده هم میشه لذت برد .از ساده زندگی کردن بیشتر میشه لذت برد. این خودمان هستیم که انتخاب میکنیم چگونه لذت ببریم زندگی را می

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۲۴

با صدای علی از خاطراتم کشیده شدم بیرون . سریع نشستم که گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم شالم رو درست کردم و گفتم : نه مزاحم چیه خوب کاری کردی ، اگه نمیومدی دنبالم معلوم نبود تا کی تو خاطرات پرسه میزدم. با فاصله کنارم نشست و گفت : خسته نمیشی از مرور خاطرات؟ _مگه تو میشی ؟ من

ادامه مطلب ...