*** دستخط دوم را به نوبت سپرده بودم و مثل هر روزه با گل خاتون و هلن سرم گرم بود. دکتر ظهر برگشت، سر زمان همیشگی رسید، مثل همیشه نبود. هلن را کوتاه بغل گرفت و بوسید، بعد به اتاقش رفت. گل خاتون دلواپس…
وحید سری جنباند و عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد. – به هر صورت، به حال ما که هیچکدومشون فرقی نمیکنن، نه این انگلیسهای سیاستمدار، نه اون بلشویکهای گداگشنه و نه نازیهای به ادعای خودشون، همنژاد. دکتر ساکت بود و من خوشحال بودم کَس دیگری هم…
به قلم رها باقری به زحمت تشکر کردم و تکهای برداشتم. با همهی قوه تلاش میکردم جلوی دل به هم خوردگی را بگیرم اما نشد. سرسری گفتم: “ببخشید” دست جلوی دهانم گرفتم و طرف مستراح رفتم. بیرون که آمدم، روی پلکان نشستم و دستها…
به قلم رها باقری در دکانی را گشود و اشاره کرد پیشتر وارد شوم. زنی جوان که پشت میز بزرگ وسط دکان داشت پارچهای را قیچی میکرد، با ورود ما سر بالا گرفت و لبخند زد. – سلام آقای دکتر! خوش اومدید. دکتر جوابش را داد و…
لابد منظورش به مرگ زنش بود، حق هم داشت. مردی جوان با دختربچهای کم سن و بیمادر. به قول خانومجانم جفتشان یتیم و بیسایهی سر بودن. عسل چشمانش نمدار شد و نفسش را آه مانند بیرون داد. – بخت و اقبالش بلند نبود، موند با یه بچهی…
در اتاق را باز کردم و به بیرون نگاه انداختم، تاریک و ساکت بود. همان پشت در لباسهای تمیز را پوشیدم و روی تخت دراز شدم. هلن! اسم غریبی بود. پس دکتر زن و زندگی داشت! زنش کجا بود؟ گفت همراه دخترش گل خاتون و خدمه زندگی میکنند. لابد…
مریم ایستاد اما من توان جم خوردن نداشتم؛ شرم داشتم، دکتر هم بلند شد و کیف بزرگش را برداشت، معطل نگاهمان کرد. مریم دست انداخت زیر بازوی من. – بیا بانوجان. پر تردید همراهش رفتم و دکتر هم پی ما آمد. مریم کنار تختخواب ایستاد.…
به قلم رها باقری سهراب که با کت روی دست آمد و گفت: “بریم”، ته دلم خالی شد؛ شکوفه دستم را فشرد و لبخندی اطمینانبخش به رویم زد. داخل اتول نشستم و تا آخرین لحظه گردن کشیدم طرف شکوفه که ایستاده بود و نگاهش چسبیده بود…
به قلم رها باقری با دستهای یخزده چارقد را از سر برداشتم. بدون نگاه به من، لیوان را برداشت و گرفت طرفم. – لبی تر کن، رنگ به رخسارت نیست. – شما بخور. محکمتر گفت: – گفتم بخور، هول داری. لیوان را گرفتم،…
به قلم رها باقری سر تکان دادم “نه!” نفس بلندی کشید و به شوفر نگاه کرد: – برو خونه زری. شوفر غیظ کرد: – گفتم اونجا نه! – سهراب! بیخود از جا در نرو، وقتی شکوفه میگه بریم خونه زری، یه چیزی میدونه لابد.…
رفیقش خنده کرد. کاش هم مونس و هم دو مرد ساکت میماندند. از سبکسری مونس خوشم نیامده بود. با هر مردی که میرسید، همکلام میشد و مزاح میکرد. خانومجان میگفت حرمت زن دست خودش است؛ راست میگفت. خودم بیحرمتی کردم و دلم لرزید برای شاهین.…
هنوز کنار در ایستاده بودم که یک قدم رفت و باز برگشت. – چیزی خوردی؟ شرمزده سر جنباندم که “نه”! کنار انگشتش را گزید و گفت: – بذار برات یه چیزی بیارم بخوری. ناهار نداریم، آخه امروز از صبح رفتم پی این بچه، خونهی مادرش، خانوم مشتری…
– باب همایون دوره آبجی، کجای باب همایون میری؟ کجای باب همایون؟ چه میدانستم؟! باقی نشانی روی کاغذ را نخوانده بودم. – منو برسان باب همایون، پیدا میکنم. و فکر کردم مگر چند نفر هستند که دکتر باشند، نامشان همایون باشد و در خیابان باب…
به قلم رها باقری دلم میخواست چشم ببندم و وقتی باز کنم که تهران و جلوی در خانهی همایون باشم. باد داغ کویری همراه گرد و خاک، از پنجرههای اتول به سر و صورتمان میزد و نفس کشیدن را سخت میکرد. چشمم خواب میخواست اما ترس…
به قلم رها باقری چه میگفتند این جماعت؟ مگر میشد به همین آسانی بارمانی دیگر نباشد؟! بارمان که برنو داشت، پسرعمو که چشم تیزبین داشت. خانومجان اشاره کرد بروند، بعد دست دور شانهام انداخت. – اهل این عمارت به خونت تشنهاند. همه خبر دارن اون پاپتی خواهان…