رمان بامداد خمار پارت آخر 5 (2)

2 دیدگاه
فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت: – عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و…

رمان بامداد خمار پارت 15 0 (0)

بدون دیدگاه
برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه جانم دادم. دایه ام معذب بود. مثل همیشه نبود. می خواست چیزی بگوید، نمی توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود.…

رمان بامداد خمار پارت 14 0 (0)

1 دیدگاه
من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه های آن ها را می بوسیدم که با خجالت و سر به زیر عقب عقب می رفتند. شوهر خجسته…

رمان بامداد خمار پارت 13 0 (0)

بدون دیدگاه
سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر سیاه تافته یزدیم را برداشتم و تا کردم. می دانستم مادرشوهرم عاشق و شیفته این چادر است. با آن زغال…

رمان بامداد خمار پارت 12 0 (0)

بدون دیدگاه
دختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از کنارم گذشت. نفس نفس می زد. از شدت هیجان بود یا از فرط چاقی، نمی دانم. داشت پیچه اش را…

رمان بامداد خمار پارت 11 0 (0)

بدون دیدگاه
کرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی که در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت. – همین جا نگه دار. درشکه ایستاد. من همچنان سر جای خود نشسته بودم. نمی توانستم خیز بردارم و پیاده شوم. درشکه…

رمان بامداد خمار پارت 10 1 (1)

بدون دیدگاه
با چشمانی که می خواست از حدقه بیرون بزند، به او نگاه کردم و فریاد زدم: – رفتی که رفتی؟ حیا نمی کنی؟ زنت را گذاشته ای رفته ای معلوم نیست کجا! تازه گردن کلفتی هم می کنی؟ به تو نگفت برو گمشو؟ – نه که نگفت. خاطرم را می…

رمان بامداد خمار پارت 9 0 (0)

بدون دیدگاه
بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را بردم و خالی کردم. اتاق را تمیز کردم. بچه ام را در آغوش گرفتم و در حالی که او را…

رمان بامداد خمار پارت 8 0 (0)

بدون دیدگاه
هوا تاریك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می كشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت: – من آمدم. آرام نفس كشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم.…

رمان بامداد خمار پارت 7 3 (1)

بدون دیدگاه
****** راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن…

رمان بامداد خمار پارت 6 0 (0)

1 دیدگاه
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن،…

رمان بامداد خمار پارت 5 0 (0)

بدون دیدگاه
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم…

رمان بامداد خمار پارت 4 5 (2)

بدون دیدگاه
حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده…

رمان بامداد خمار پارت 3 1.5 (2)

بدون دیدگاه
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی…

رمان بامداد خمار پارت 2 1 (1)

بدون دیدگاه
کم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. کفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و…