رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 12 4.4 (80)

بدون دیدگاه
      -عزیز دستت درد نکته خیلی خوشمزه بود…!!!   عزیر لبخند مهربانی برایم زد… -نوش جان عزیز دلم…   سایه هم تشکری کرد که مورد لطف و مهربانی اش قرار گرفت…   آقا جان نگاهی بین من و سایه کرد و گفت: کارتون به کجا رسید…؟!   زودتر…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 11 4.3 (132)

7 دیدگاه
          نگاه امیریل پر از بهت شد… اما کم کم ابرو در هم کشید و با عصبانیت نگاه دخترک کرد… -خجالت بکش…!     رستا شانه بالا انداخت… -به من چه؟ می پرسین وقتی هم جوابتون میدم یه دونه خجالت بکش برام ردیف می کنین…! خب…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 10 4.4 (154)

2 دیدگاه
        شاخک هایش تکان خوردند… مونا اینجا با امیریل چه کاری می تواند داشته باشد…؟! بیخود نبود موقع دیدنش لحظه ای حالش بد شد…!!!   فرشته خانوم رو به رستا کرد… -خوبی تو قربونت برم…؟! خبری از مامانت داری…؟!     رستا در حالی که یک چشمش…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 9 4.4 (143)

3 دیدگاه
        سایه لحظه ای دلش برای خواهش صدای مرد سوخت که دست رستای تخس را گرفت… -چشم آقا امیر اما به نظر من این دختر و زیادی لوس کردین که اینقدر تخس شده… یکم تنبیه بشه آدم میشه…!   رستا متعجب نگاه خاله اش کرد…   امیریل…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 8 4.3 (143)

2 دیدگاه
      وجود امیریل چنان از خشم آتش گرفت که پنجه هایش را درون دسته مبل فرو برد و تنها عماد متوجه حالش شد که ان هم می دانست بی نهایت روی این دخترک شیطان حساس است…     عماد نگاه نگرانی به امیریل کرد که هر آن چشمانش…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 7 4.3 (158)

2 دیدگاه
      راوی   با رضایت از رستا نگاه گرفت. دخترک لجباز نمی دانست با این کارهایش بدتر امیریل را جری تر می کند… اما با فکر به اینکه او دقیقا با تعارف کردن چای یا شیرینی با ان وضعیت لباسش چند نفر چاک سینه اش را دیده اند،…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 6 4.4 (142)

1 دیدگاه
        مامان با دیدن سایه چنان جا خورد که یک لحظه حس کردم نفسش رفت اما در حرکتی غافلگیرانه او را در آغوشش کشید و زیر گریه زد…     هاج و واج نگاه مامان کردم که بهم توپید… -چرا بهم نگفتی…؟!   سایه زودتر از من…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 5 4.3 (159)

7 دیدگاه
      رستا   سایه را با دلتنگی به آغوش کشیدم و گونه اش را بوسیدم… سایه هم دست کمی از خودم نداشت اما مانند خودم از ادمیت به دور بود…   -بسه دیگه حالم بد شد… احساس همجنسگرا بودن بهم دست داد…!!!   -خاک تو سرت لیاقت محبت…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 4 4.3 (209)

6 دیدگاه
      نگاهش خشم داشت. از مامان دلخور بودم. امیریل با چشم هایش داشت برایم خط و نشان می کشید…   صدای حاج یوسف باعث شد رشته نگاهش پاره شود.   -عمو جان دخترم خدایی نکرده کسی بهت حرفی زده…؟!   تحت فشار بودم. نمی توانستم حرف بزنم…! بغض…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 3 4.3 (196)

15 دیدگاه
      توی آغوشش فرو رفتم و حس پدرانه اش وجودم را گرم کرد…   -سلام حاج عمو… خوبی قربونتون برم…؟!   -خدا نکنه دخترم… کجا بودی این چند وقته…؟ سر نزدی بهمون…؟!   -ببخشید به خدا درگیر درس و دانشگاه بودم…!   خندید و پیشانی ام را بوسید……
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 2 4.2 (144)

بدون دیدگاه
      مامان خنده اش گرفت. -خدا ذلیلت نکنه مگه تقصیر منه…؟!   -پس تقصیر کیه که طرف رو خوابونده توی آب نمک…؟! یه گوشه چشم نشون بده ستاره خانوم تا بلکه شما هم از مجردی دربیای…!!!     -من به همین زندگیم راضی ام…قصد ازدواج ندارم…!   دماغ…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 1 4.4 (182)

14 دیدگاه
  رمان بگذار اندکی برایت بمیرم   -منـــــــــــو ببــــــــــــوس…امیــــــــــــــــــریـــل….!!!!   از چیزی که می شنید گوشش سوت کشید که سریع روی ترمز زد…     عصبانی و برافروخته با چشمانی خونبار نگاهش کرد… -چی گفتی…؟!     رستا مست و لاقید بلند خندید… -گفتــــــــــم ببـــــــــوسیـــــــم نه ایــــــــنکـــــــــــه سکــــــــــس کنــیـــــــــــم…. اما…