رمان خان زاده Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان خان زاده

رمان خان زاده پارت آخر

رمان خان زاده پارت آخر

  با دیدن اشکی که توی چشماش حلقه بسته بود تعجبم دوچندان شد. باورم نمیشد این اهورا که داره گریه می کنه! بهت زده به سمتش رفتم و نگران پرسیدم _چی شده اهورا؟ درد داری؟! با اندوه چشماش و باز و بسته کرد که ادامه دادم _پاهات درد می کنه!؟ می خوای بریم دکتر؟ به سختی بغضش و قورت داد

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 59

رمان خان زاده پارت 59

  لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم _یبار دیگه بگو…یبار دیگه بگو که دوستم داری! _پرو نشو دیگه…جنبه هم خوب چیزیه والا! از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به چشماش زل زدم. حالا که این چشما برای همیشه مال من بود…حالا که اهورا واقعا دوستم داشت و حتی جلوی ارباب هم به حسش اعتراف کرده بود؛ احساس می کردم

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 58

رمان خان زاده پارت 58

  لبخند محوی زد و گفت _اینجوری نگام نکن! _چه جوری؟ _همین جوری که الان داری نگام می کنی! سرم و پایین انداختم و گفتم _کاش نمی رفتی…من خیلی دلم شورت و می زنه. موهام و از توی صورتم کنار زد و زمزمه کرد _نمی خواد نگران من باشی…فقط حواست به خودت و مونس باشه! سرم و تکون دادم که

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 57

رمان خان زاده پارت 57

  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم. تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به این روز افتادم! کم کم خون به مغزم دوید و

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 56

رمان خان زاده پارت 56

  * * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم. تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به این روز افتادم! کم کم خون به مغزم دوید و

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 55

رمان خان زاده پارت 55

  * * * * * هرکس یه طرفی نشسته بود و گریه می کرد. مادره اهورا مدام توی صورت خودش می زد و ناله می کرد و چند نفر برای مهار کردنش کنارش نشسته بودن و بهش دلداری میدادن. اما حاله ارباب از همه بدتر بود. درست بودش که فقط یه گوشه نشسته بود و چیزی نمی گفت اما

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 54

رمان خان زاده پارت 54

  اشکام و پس زدم و ادامه دادم _همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو مثل خار توی چشمم فرو بردی! دقیقا همون شب من مردم اهورا…خیلی سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حاملگی مهتاب به کل داغونم کرد. شاید چون خیال میکردم تو تن

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 53

  انگار از خود بی خود شده بود چون هر چی مشت به سینش می‌کوبیدم بی اثر بود. دکمه هاشو و تند باز کرد و در همون حین با ولع لب هامو می‌بوسید پیراهنش و از تنش در آورد. با تمام توان هلش دادم عقب.یه قدم عقب رفت و خمار نگاهم کرد. دستش و کنار سرم گذاشت و سرش و

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 52

رمان خان زاده پارت 52

  با پرویی ادامه داد: _اون قدر ادا و اطوار اومدی ببین دیگه…ارباب هرگز این بچه رو به عنوان نوه ی خودش قبول نمی‌کنه. منم همین طور! خونم به جوش اومد و گفتم _اوهوم نمی‌کنه. همون طوری که تویی که زنشی و حتی به عنوان کلفت خونشم قبول نداره.اصلا معلوم نیست کجاست! با خشم به سمتم اومد و غرید _تو

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 51

رمان خان زاده پارت 51

  حرفش و ادامه داد و با بدترین شکل ممکن غرورم و له کرد _نمی‌خوام اونم مثل مادرش بشه! پوزخندی زدم و گفتم _پس می‌خوای یه آدم نامرد و بی غیرت مثل تو بشه؟ با اینکه پشتم بهش بود اما حس کردم که فکش قفل کرد _بی غیرت؟ _نیستی؟ عصبی از جاش بلند شد. شانس آوردم مونس در حال شیر

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 50

رمان خان زاده پارت 50

  ترسیده به مونس نگاه کردم. اهورا پیاده شد و در عقب و باز کرد. _چش شده این؟ نگران گفتم _نمی‌دونم ببین انقدر گریه کرده رنگش کبود شد. دستش و به سمتم آورد تا مونس و بگیره که دستش صاف روی دستم گذاشته شد و برق گرفتتم. تند دستشو کنار کشید و مونس و از بغلم گرفت. از ماشین پیاده

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 49

رمان خان زاده پارت 49

  نفسم و رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل نشستم و جزوه مو باز کردم. هنوزم باورم نمیشه هفته ی دیگه قراره زایمان کنم. اونم تک و تنها… اگه مامانم زنده بود اجازه نمی‌داد من تنهایی بریم بیمارستان! آهی کشیدم و سعی کردم یه کم درس بخونم اما از اون جایی که موقع درس خوندن هوس چایی

ادامه مطلب ...

رمان خان زاده پارت 48

  خشڪم زد. چه طور ممڪنه؟ با لڪنت گفتم _ڪدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و ڪه گفت فهمیدم دارن میارنش همین جا. تلفن و با درموندگی قطع ڪردم و نگران همون جا منتظر موندم. به خاطر دروغی ڪه گفته بودم بدجوری پشیمون بودم اما من حتی یڪ درصد هم فڪر نمیڪردم این بلا سرمون بیاد.فڪرش و نمیڪردم تا این حد غیرتی

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 47

رمان خان زاده پارت 47

  از ترس نگاهش چسبیدم به دیوار. اولین بار بود این طوری می دیدمش.تا این حد عصبی و پریشون… با خشونت داد زد _باهاش بودی؟ تڪونی از فریادش خوردم. به سمتم اومد و بازوم و محڪم توی دستش فشرد و این بار نعره زد _جواب منو بده باهاش بودی؟ نگاهش ڪردم. چند بار از خیانت ها‌‌ش رنج بردم؟ چند بار

ادامه مطلب ...
رمان خان زاده پارت 46

رمان خان زاده پارت 46

  به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه می‌کشنت! دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه. دوباره روی زمین افتاد و گفت _نگهبان زیاد داره. تا حالا کسی نتونسته از دست این بشر فرار کنه. عصبی گفتم

ادامه مطلب ...