رمان جزر و مد پارت 28
امیر دستشو گذاشت رو شونه اش باز چرا به من چپ چپ نگاه میکرد این؟! _ای بابا بدشانسی پشت بد شانسی البته این و من نگفتما….. حرفشو در حالی زد که نگاهش به من بود و ترسیدم نکنه واقعا بگه من این حرفو راجع بهش زدم _من برم دیگه…….
امیر دستشو گذاشت رو شونه اش باز چرا به من چپ چپ نگاه میکرد این؟! _ای بابا بدشانسی پشت بد شانسی البته این و من نگفتما….. حرفشو در حالی زد که نگاهش به من بود و ترسیدم نکنه واقعا بگه من این حرفو راجع بهش زدم _من برم دیگه…….
یه آه پرافسوس کشید و با یه لبخند تلخ و چشمای غمگین زل زد بهم _نه هر دختری….. فکر کنم شیدا رو میگه پس درست فهمیده بودم شب مهمونی فهمیدم باهاش مثل بقیه رفتار نمیکنه _دختر خالتو دوست داری مگه نه؟ جا خوردنش خیلی واضح بود ولی خودشو زد به اون
_وقتی داشتی نخ دار و میبردی ام من بی هوا اومدم؟؟ ای بابا ول کن نیست….منم حوصله ندارم سرمو تکون دادم و خم شدم چقدرم پخش و پلا شده جارو میخواد ولی حداقل تیکه های بزرگ و جمع کنم یه دفعه دستش دراز شد سمت شیشه ها _چیکار داری میکنی؟
خیلی نزدیکش بودم که معذب خودشو جمع کرد _محمد طاها یه جوری نبند دیگه بلااستفاده بشه دستِ ها _تو یکی هیچی نگو که بعدا باهات کار دارم……محکم فشارش بده امیر دستشو دراز کرد که تمام حرصمو سرش خالی کردم _تو نه…..خودش….. _خیلی خب بابا چته….این اصلا زورش میرسه محکم
_من مشکلی ندارم با این قضیه….. _پسر اول خوب فکراتو بکن، انقدرم عجله نکن پای آینده ات وسطه طلاق چیز کمی نیست….. نمیذاشتم مردی که منو به اینجا دوباره شرمنده بشه و غرورش یه بار دیگه جلوی حاج حقی زیر پا له بشه و برای اینکه یه ذره از ناراحتیشو کم کنم گفتم
مشتاق منتظر بود که ادامه ی حرفمو بزنم ولی من نه….. _حالا هر چی….دیگه مهم نیست دوباره با نخای دار ور رفتم و خودمو زدم به اون راه تا حرفو عوض کنه _حالا که دوست نداری دیگه بی خیالش میشم نمیدونم چه حرفایی بینتون شده ولی بدون به خاطره اونایی که گفتی
اخمام رفت تو هم و با لحن طلبکارانه گفتم: _خب چیه؟اصلا خودت بلدی به من میگی؟ سرشو تکون داد و نشست پشت نیکمت _پس بیا ببین آقا امیرحسام چه چیزا بلده توام یاد بگیر دختر عمو از دختر عمو گفتنش ذوق میکنم چون بیشتر باورم میشه منم فامیل دارم
پنج روز پیش سال تحویل بود و من حتی تو خوابمم نمیدیدم یک سال جدید و بدون اینکه پیش خانواده ام باشم شروع کنم به مامان زنگ زدم بهم تبریک گفتیم با یه دنیا دلتنگی ولی اون به روی من نمی اورد تا مثلا من بی تاب نشم با هادی و هانیه هم حرف زدم دل کوچیکشون میخواست
_آدرسشو میخوام پشتم بهش بود عوض نمیشه…….هیچ وقت اون زن هرچی بود زن برادرش بود که هنوزم بهش چشم داشت _از اولم میدونستم آخر تعریفت از چشمای اون دختر و شفافیت و نفوذ و اون چرت پرتا میخواد برسه به مادرش تا الانم خیلی صبر کردی.….. مونده تو دلت نه؟ سکوت
_مامان خانم لازم نیست هر هفته انقدر زحمت بکشید….. مگه هر هفته جمع میشن؟ خدایا این چه وضعیه آخه من عادت ندارم اصلا باهاشون راحتم نیستم _هیچ زحمتی نیست من کیف میکنم بچه هام دورمن……. امیر حسام_بگو ریحانه مادر جون نگو بچه هام _شما رو سی ساله دارم ولی
نشست و با خنده ادامه داد کلا انگار هیچ کسی رو حساب نمیکرد _فکر کن……پسرِ من برای دختر مردم ظرف بشوره اونم پسری که تو خونه ی خودش دست به یه لیوان نزده اونوقت من بشینم یه گوشه و قربون صدقه ی زنش برم _مگه شما خونه ی عموی من ظرف میشوری که
وقتی چشمامو باز کردم هوا تقریبا تاریک بود و من بی خوابی دیشب و خستگی امروزو تلافی کردم یه کش و قوص به بدنم دادم و ساعت و دیدم ۶ و نیم…..خوبه باز هنوز شام نخوردن چون گشنم بود حاضر شدم برم پایین یه نگاه به چادرم انداختم و دوباره با یاد اون
_من……اول چایی میخورم زحمت نکشید رنگ نگاهش عوض شد این زن پر از غمه میخنده ولی یه دفعه حالت صورتش عوض میشه این یعنی افسرده اس _حاجی ام اول چایی میخورد حیف تو…..چطوری میشه اون مردو دوست داشت؟ حالم گرفته شد……این عادت مسخره رو ترک کنم بهتر از اینه بگن شبیه
هرچند به من ربطی نداره برگشتم اتاق درسته از دست مامان حسابی کفری بودم وباهاش دعوا کردم ولی با شنیدن صداش حالم بهتر شده بود و تازه به اتاق بزرگی که بهم دادن دقت کردم یه میز آرایش خوشگل ،ست تخت یه دست مبل راحتی هم رنگ پرده پایین اتاق نزدیک به بالکن که با
_فقط حواستو نمیخوام باهاش مثل بقیه رفتار کن با احترام و متانت همیشگیت همونجوری که منو حاجی تربیتت کردیم همونجوری که هر چی بابات مارو شرمنده میکرد تو روسفیدمون میکنی…… آخ که این مادر من چقدر زیرکانه داره منو به آرامش دعوت میکنه در مقابل اون چون میدونه از چی بدم میاد…….پدر موجودی