غزال گریز پا پارت 30
با برگشتن مهراد و زهرا رشته کلام پاره شد . مهراد ، رو به جمع پرسید : خب ، چی سفارش بدم ؟ – من که کوبیده بعد از این حرف ماکان ، غزال و زهرا هم موافقت خود را اعلام کرده و از همان لحظه جنگ مهراد و ماکان سر اینکه چه کسی حساب
با برگشتن مهراد و زهرا رشته کلام پاره شد . مهراد ، رو به جمع پرسید : خب ، چی سفارش بدم ؟ – من که کوبیده بعد از این حرف ماکان ، غزال و زهرا هم موافقت خود را اعلام کرده و از همان لحظه جنگ مهراد و ماکان سر اینکه چه کسی حساب
با زنگ خوردن موبایلش از فکر بیرون آمد و بدون نگاه به صفحه موبایلش ، تماس را وصل کرد . بلافاصله صدای پر انرژی زهرا در گوشش پیچید و انگار این شوق مسری باشد ، حال غزال را هم کم کم خوب کرد و باعث شد فراموش کند چند لحظه پیش دچار چه اشتباهی شده و در نهایت
بعد از نطق استاد زرین ، نفس هایی که در سینه حبس شده بود آزاد شد و دانشجویان کاملا متوجه شدند که این استاد جوان با کسی شوخی ندارد غزال بر خلاف اکثریت اعتراضی نداشت چون این نکات ، خط قرمز های خودش هم بود بعد از اتمام کلاس یکنواخت و خشک استاد ، اصلا متوجه نشد
غزال ذوق خود را پشت آن لبخند ملیح پنهان کرده و سلامی آرام و رسمی تحویل ماکان داد ماکان اما به گرمی جوابش را داد ، از جا بلند شد و با فاصله رو به رویش ایستاد : خب ، بفرمایید بریم اتاق رو نشونتون بدم . غزال تایید کرد و پشت سر ماکان به راه
غزال ، با عجله سوار ماشین شد و موبایلش را از کیفش بیرون آورد با عجله شماره ی زهرا را از مخاطبین پیدا کرده و منتظر ماند تا پاسخ دهد لحظاتی بعد ، صدای خواب آلود زهرا در گوشش جیغ زد : چه خبرته اول صبحی غزال بی توجه به غر زدن هایش با خوشحالی داد
دیپلمم رو گرفته بودم و در عین ادامه تحصیل ، دلم میخواست کار کنم همونطور که داشتم لباسم رو میپوشیدم صدای در اتاقم بلند شد بفرمایید بلندی گفتم که ماهان اومد داخل : بیا اینم از سوییچ ماشینتون ، روغنش رو عوض کردم – مرسی ماهان خب دیگه ، کاری با من نداری ؟ نه
با ایستادن اتوبوس ، غزال و زهرا اولین نفراتی بودند که پیاده شدند غزال چشم دوخته بود به این کویر غم انگیز .دانه ، دانه ی این شن ها انگار یاد آور گذشته بودند چه تانک ها از رویشان رد شده بود ، چه مین ها در دلشان منفجر شده بود . این خاک حرمت داشت .
از استرس کمی رنگ پریده شده بود با دیدن غزال با عجله به سمتش رفت قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید ، غزال پرسید : شیری یا روباه ؟ بی معطلی جواب داد : یه شیر که مثل سگ ترسیده … قهقهه غزال مثل همیشه توجه همه را جلب کرد که اینبار مهراد
اتوبوس برای نماز ظهر ، روبه روی مسجدی ایستاده بود . زهرا قصد نداشت غزال را بیدار کند چرا که میدانست این چند شب را تا صبح بیدار بوده و این خواب هرچند کوتاه را برایش لازم میدید . آرام از کنارش رد شده و از اتوبوس پیاده شد ، همزمان مهراد با دیدنش پرسید : غزال
ماهان و مارال در حال قدم زدنی عاشقانه بودند و مهراد و ماکان هم مشغول بحث . در این بین فقط غزال و زهرا بودند که بیکار نشسته و سختی های زندگی میگفتند . ماکان که گرفتگی مهراد را متوجه شده بود ، با دیدن آن دو فکری به سرش زد : مهراد میدونی چقد وقته روتو
::::::::::::::::# سه روز بعد دانای کل : در دل همه خانواده غوغایی به پا بود ماهان ، از ترس رنجیدن مارال مارال ، از وحشت رویارویی با کسانی که اصلا شبیه او و اطرافیانشان نبودند . غزالی که دلهره داشت از رویارویی دو برادرش . یکی همخون بود و دیگری از جانش عزیزتر . مهراد اما
حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد و به محض رفتن تو ماشین ، انگار بچه ای باشم که به گهواره اش رسیده باشه خوابم برد … با حس معلق شدن بین زمین و هوا خواستم پلک هامو باز کنم اما از فرط خستگی ، دوباره بیهوش شدم … از زبان ماهان : غم رو
#از زبان مهراد نگاهی به خونه انداختم ، خونه ای که بی غزال بیشتر به قبرستان شبیه بود خونه ای که دختر سرکش و زیبایش را از دست داده بود . اگه برنگرده چی ؟ اگه وابسته بشه بهشون چی ؟ چمیدونم مگه نمیگن خون ، خون رو میکشه ؟؟؟ امکان داره ؟ نه از غزال برنمیاد
#از زبان ماهان زنگ در فشرده شد و سر انجام آمد آن یوسفی که ۱۵ سال گمگشته بود . مامان ، با شتاب به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد . بابا ، با چشمانی شوق زده منتظر بود با شنیدن گریه ی مامان ، به سمت صدا برگشتم و غزال را در آغوشش دیدم ؛
#از زبان غزال درد پهلوم کمتر شده بود ، موهامو شونه کردم و از اتاق بیرون رفتم بابا اومده بود و روی مبل در حال مطالعه بود پریدم بغلش و اونقدری اذیتش کردم که مجبور شد کتابش رو ببنده صدای مامان بلند شد : کشتی شوهرمو . – نترس مامان نمیدزدمش که ، اصن همش مال