رمان هامین Archives - صفحه 7 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 86

      توی تمام این مدت که توی آشپزخونه از اینور به اونور می‌رفت و‌اطرافو مرتب می‌کرد با چشم‌ حرکاتشو دنبال می‌کردم.   دستمو روی کمرم گذاشتم.   جای دست‌ها روی کمرم می‌سوخت…   و این حس سوزش برای منی که مطمئن بودم تب دارم زیادی بود.   بغلم کرد آره؟   یه لحظه انگار کل بدنش تنمو احاطه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 85

      افکارمو جمع و جور کردم.   الان سلامتی و وضع اون خیلی مهم‌تر از افکار به هم ریخته و قلب افسار گسیخته‌ی منه.   _ چقدر طول می‌کشه؟ کی تموم میشه و درمانتو شروع می کنی؟   _ نمی‌دونم.   _ اصلا چه کاری هست که حتی زمان اتمامشو هم نمی‌دونی؟ نکنه منتظری که کار از کار

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 84

      زیر چشمی و با یکم خشم پنهان نگاش کردم.   با این یادآوری‌ اشتهای نداشته‌م دیگه به کل بسته شد.   با فکر به نساءخاتون و محمود خان که چند متر دورتر از ما نشسته بودن جلوی هر حرفی که می‌خواستم بزنمو گرفتم.   نگامو ازش گرفتم و به غذای جلوم دادم.   این میزغذاخوری دیگه واقعا

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 83

      صورتمو با حوله پاک کردم و کارتی که دکتر لحظه‌ی آخر و قبل از خروج از اتاق بهم دادو از روی میز برداشتم.   برای چند ثانیه به کارت خیره شدم و بعد هم با احتیاط اونو توی کشوی‌ میز گذاشتم‌.   هنوز حرف‌های زیادی برای زدن و سوال‌های بیشتری برای پرسیدن دارم.   هرچند قلبم برای

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 82

      _ نظرم هنوز همونه که بود.   _ چرا نه؟   حتی متوجه‌ نشدم صدام چطور بالا رفت.   فقط حس می‌کردم توی سینه‌ام آتیش روشن کردن.   نگاهش به سمتم برگشت و اخم‌هاش درهم شد.   _ محنا…   از این طرز صدا شدن اسمم متنفرم.   این مدلی که شبیه بابام صدام کرد…   که

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 61

        چشم‌هام گشاد شد.   چطور یادم رفته بهترین سرگرمی این مرد تیکه انداختن به منه؟   جوری که هربار از آتیشی کردن من شاد و شنگول میشه باعث میشه بیشتر حرص بخورم.   بدتر از همه هم همچین زمان‌هاییه…   حتی نمی‌تونم جوابشو بدم چون می‌ترسم بعدش از بردنم با خودش پشیمون شه.   پوفی کشیدم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 60

      ابروش بالا پرید…   توی اون فضای عجیب غریب یکم به هم زل زدیم.   اونو نمی‌دونم به چی داشت فکر می‌کرد اما من محو جمال یار شده بودم!   برعکس انتظارم چیزی نگفت و سرشو برای دیدن صفحه‌ی لپ‌تاپش خم کرد.   بادم خالی شد.   این چه واکنشیه مرد…   خیر سرم ازت تعریف کردم.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 59

        _ نمی‌دونستم تو خودت همچین قراردادهایی رو ثبت می‌کنی.   _ همه‌ی قراردادهای کارمندهارو میلاد آماده می‌کنه. این یکی هم مستثنی نیست.   _ پس؟   آه نمی‌فهمم چرا لحنم اینقدر بازجویانه بود…   نفهمیدم چرا اما صدای هامین ته مایه‌های خنده‌ی خفه‌ شده‌شو نشون می‌داد.   _ اینو یکی هم به امضای خانوم سیفی احتیاج

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 58

      هول زده بازوشو چنگ زدم و جلوی رفتنش به سمت درو گرفتم.   نگاه متعجبش که به دستم افتاد با سرفه‌ای خجالت زده دستمو پس گرفتم.   _ چیزی شده؟   با خجالت زمزمه کردم:   _ نمی‌خوام کسی بدونه من توی این اتاقم.   _ نگران نباش چیزی نمیشه.   _ اما خدمتکار…   با دستش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 57

        این همه اتفاق فشار زیادی بهم وارد کرده بود.   اما بدتر از همه رفتاری بود که چند دقیقه‌ی پیش با این مرد داشتم…   اینکه اونقدر بی‌شرمانه خودمو بهش پیشنهاد می‌دادم و اون همه کار‌های گستاخانه رو انجام دادم.   در عوضش اون باهام اینحوری رفتار می‌کنه‌…   اینقدر با صبر و نگرانی…   حتی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 56

      نکنه از چاله در اومدم و خودمو انداختم توی چاه؟   برای هول دادنش دستمو روی سینش گذاشتم و فشار دادم…   اما حتی خودمم متوجه شدم کاری که انجام دادم بیشتر از هول دادن شبیه نوازش بود!   نمی‌دونم به خاطر این بود که قدرت دست‌هام کم بود یااینکه به سادگی میلی برای دور کردنش از

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 55

      _ بقیش به من ربطی نداره من از اینجا میرم.   چند صدای خفه بلند شد. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد.   _ معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟ کدوم قبرستونی می‌خوای بری؟ هنوز دختره رو پیدا نکردیم.   _ تا همینجاشم من کاری که باید می‌کردمو انجام دادم. اگه کسی بفهمه بیچاره میشم اگه می‌خوای بگردی خودت بگرد

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 54

      قبل از رفتن توی بالکن باید می‌رفتم دستشویی.   از جام بلند شدم که یه لحظه دچار سرگیجه شدم.   دوباره روی مبل نشستم.   چشم‌هامو بستم و باز کردم.   دستمو روی سینه‌م گذاشتم. ضربان قلبم تندتر شده بود.   اینبار با احتیاط و آروم از جام بلند شدم.   چند قدم با احتیاط برداشتم.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 53

      بداخلاقه، کم حرفه، لجبازه…   همش باعث میشه حرص بخورم.   از اون نگاه عقل کلیش هم خوشم نمیاد.   و بدتر از همه مریض…   اونقدر مریض که چراغ مرگش از زندگیش روشن‌تره…   اشکی که روی گونه‌م راه افتاده بودو با پشت دستم پاک کردم و باخودم فکر کردم:   بداخلاقه اما صبرش هم زیاده.

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 52

      یکم توی سالن نشستم و با گوشیم سرگرم شدم و یه چشمم همش به راهروی منتهی اتاق هامین بود.   الان داره چیکار میکنه؟   نکنه باز داره کار می‌کنه؟   نیم ساعت بعد که بالاخره صبرم تموم شد به قدم‌های مستأصل به سمت اتاقش رفتم.   پشت در اتاق مکث کردم و دستمو برای ضربه زدن

ادامه مطلب ...