رمان هامین Archives - صفحه 8 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان هامین

رمان هامین

رمان هامین پارت 51

    کنجکاو بودم و انگار نگرانی انیسه هم به من منتقل شده بود.   اما وقتی دیدم انیسه چیزی نگفت منم نتونستم دلیل نگرانیشو بپرسم.   هامین بعداز صبحانه از پشت میز بلند شد و به اتاقش رفت.   به محض ناپدید شدن هامین انیسه دست توی جیب روپوشش کرد و گوشیشو درآورد.   با تعجب به کارها و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 50

    صورت و هیکلش ریزه میزه است.   با چشم‌های درشت و مشکی..   اصلا شبیه انیسه نیست..   این جور چشم‌ها و نگاه، مهم نیست چی بگن و چیکار کنن یه جور مظلومیتو به آدم القا می‌کنن.   جواب سلامشو دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.   طبق انتظارم انیسه و آقا ابراهیم توی آشپزخونه مشغول صحبت و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 49

      می‌خواستم سرمو‌ به خاطر چیز‌ی که دیدن و فکری که کردن بکوبم به دیوار.   از جام پریدم.   صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌های کف فضارو ناخوشایندتر کرد.   بدون نگاه کردن به صبحانه‌ی نصفه‌و‌نیمه یا صورت همین با عجله چند جمله گفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم.   _ من سیر شدم‌؛ میرم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 48

      به محض ورودمون به خونه انیسه جلومون سبز شد.   _ خانوم، اقا… خوش اومدید.   _ ممنون انیسه.   _ صبحانه آماده است تا شما بشینید منو ابراهیم میزو می‌چینیم.   خسته بودم و به جای غذا فقط دلم رخت‌خوابمو می‌خواست.   اما یادم نرفته بود که هامین به خاطر خوردن داروهاش حتما باید یه چیزی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 47

      فقط یه لحظه سرشو برای دیدنم بالا آورد و باز به ادامه‌ی کارش برگشت.   روی صندلی جلوی میز توالت نشستم و حوله‌ی دور موهامو باز کردم.   سشواری که روی میز بودو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم‌.   فقط در حدی که رطوبت موهام گرفته شه از سشوار استفاده کردم و بعدش موهامو دم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 46

      با صدای آلارم گوشیم به سختی چشم‌های خسته‌مو باز کردم.   با دراز کردن دستم گوشیو از زیر بالشت بیرون آوردم اون زنگ مته مانندو قطع کردم.   ملافه رو روی سرم کشیدم و چشم‌های که از شدت بی‌خوابی میسوختنو بستم.   اما لحظه‌ی بعد با شوک ملافه رو کنار زدم و روی مبل نشستم.   با

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 45

      وقتی به اتاق برگشتم خبری از عمه فخری و مبین نبود.   نساء خاتون و محمود خان هم روبه‌روی دکتر روی مبل نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت بودن.   اینقدر که حتی متوجه‌ی ورودم نشدن.   نگاه کردن به اشک‌های کوچیک‌روی صورت نساءخاتون حس بدی بهم می‌داد.   محمود خان از روی میز یه دستمال برداشت

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 44

  نساءخاتون با یه دستمال درحال پاک کردن عرق روی پیشونی هامین بود.   با عجله سمت راست هامین نشستم و درحالی که به توضیح‌ سمن راجع‌به قرصای هامین گوش می‌دادم کیفمو باز کردم.   از بین انبوه قرص‌های رنگارنگ و متفاوت توی پاکت، دوتا قرصی که توی این مدت متوجه شدم زمان دردش می‌خوره رو جدا کردم.   برای

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 43

      _ داریم حرف می‌زنیم چرا اینقدر عجله داری؟   _ می‌شه این حرفارو بس کنید؟ می‌خوام برم.   _ اخی پرنسس کوچولومون ترسیده؟ تو…   قبل از اینکه جمله‌شو تکمیل کنه صدای سمن شد فرشته‌ی نجاتم.   _ مهران، محنا…   بدنم قبل از مغزم عمل کرد و به محض چرخیدن مهران به سمت سمن، از کنارش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 42

      نگاهمو به هامینی که رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود دوختم.   چشم‌هاشو محکم روی هم فشار داده بود و از این فاصله‌ی نزدیک می‌تونستم چند دونه عرق ریز روی پیشونیشو ببینم.   چشم‌هاشو باز کرد و چشم تو چشم شدیم.   بعداز صحبت عمه فخری توجه افراد اطرافمون هم به این سمت جلب شد.   نساءخاتون بلند شد

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 41

      مهدیار رهایی‌…   چرا این اسم اینقدر برام آشناست؟   انگار که یه جایی شنیدمش اما درحال حاضر هیچ ایده‌ای ندارم که کجا…   سرمو برای دیدن هامین چرخوندم و متوجه شدم که نگاه اونم به منه.   تعجب کردم… این نگاه دیگه چی میگه؟   چرا اینقدر با دقت نگام می‌کنه؛ انگار که منتظر چیزیه!  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 40

      شوکه نگاهش کردم.   نمی‌دونم چه فکری باید بکنم.   از همون اول حدس می‌زدم که همچین انتظاری داشته باشن ازم اما بازهم…   بعداز آه عمیقی که کشید به چشم‌هام خیره شد.   نمی‌دونم از نگاهم چه برداشتی کرد اما سرشو تکون داد و آروم خندید.   _ زیاد به حرف‌هام فکر نکن. اوناروهم به خودت

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 39

      اولین بار بود آقا محمودو اینقدر عصبانی می‌دیدم.   و اولین بارهم بود که می‌دیدم بااین لحن تند صحبت می‌کنه.   انگار به سختی سعی می‌کرد خشمشو کنترل کنه.   _ آقا جون…   _ کافیه.   نساء خاتون بود که بحثو متوقف کرد و دستشو روی بازوی آقا محمود گذاشت.   _ ما قبلا درباره‌ی این

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 38

  مرد لااوبالی که اوازه‌ی هرزگی‌هاش تو کل شهر پخش شده.   از دوست دختر‌های رنگ و وارنگ گرفته تا جنده‌های خیابونی!   این کسی بود که بابای خودم برام لقمه گرفته…   منو لایق همچین شخصیتی دونسته…   البته که بقیه برای همین شازده سرو دست می‌شکونن!   هرچی نباشه خانواده‌ی افروزه و ثروت تموم نشدنی پشت سرشون.  

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 37

          _ خوش اومدی نورچشمی.   _ هف فوبیای آقازاده انتخابیه…   با صدای پچ‌پچ‌وار سمن نگاهمو از صحنه‌ی مقابلم گرفتم و به سر خم شده و لبخند گوشه‌ی لب دختر مقابلم دادم.   _ باورکن اگه ندیده بودم که خیلی راحت زندایی و مامانو بغل می‌کنه صددرصد مطمئن می‌شدم هف فوبیا داره.   برای چند

ادامه مطلب ...