رمان یاکان Archives - صفحه 4 از 7 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان یاکان

رمان یاکان

رمان یاکان پارت 48

  نگاهم به‌سمت عکس بابا چرخید. می‌دونستم حواسش به منه. خیلی دلم می‌خواست بدونم اگه می‌دونست با تصمیمش زندگی من به این روز می‌افته بازهم به اون مأموریت می‌رفت؟ من برعکس بابا آدم صبور و بخشنده‌ای نبودم و تنها چیزی که توی وجودم باقی مونده بود کینه و سیاهی بود. روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به صفحه‌ی گوشیم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 47

  خواستم به‌طرف آقاجون قدم بردارم که خاله جلوم رو گرفت. – خیالت راحت شد؟ وایسادی به چی نگاه می‌کنی؟ برو تو اتاقت. وضعیت خوبی نبود. بدون هیچ حرفی به‌ اتاقم رفتم. در که بسته شد بیشتر از این طاقت نیاوردم، زانوهام شل شد و روی زمین افتادم. سرم رو توی دستم گرفتم و چشم‌هام رو بستم. بغض توی گلوم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 46

  خواستم قرص رو به‌طرف دهنم ببرم که از دستم کشیدش. – بده ببینم چیه داری می‌خوری. فکر خودکشی به سرت نزنه! با انزجار خودم رو به عقب کشیدم. – دستت رو به من نزن، خب؟ من برای نیومدن به اون خونه‌ی خراب‌شده نیازی به این کارا ندارم. این‌جا ایستاده‌م تا حقم رو بگیرم. دستش رو عقب کشید و ابرو

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 45

  به صفحه‌ی گوشی خیره شدم و چند بار دستم رو روی شماره‌ش کشیدم. دونه انارم! چی می‌شد اگه فقط یه لحظه صداش رو می‌شنیدم؟ سرم گرم شده بود. فقط یه لحظه در حد یه دم و بازدم… کمی نفس و لمس واژه‌ای که از لب‌های اون به گوشم می‌رسید. حتی فکروخیالش هم ضربان قلبم رو دست‌کاری می‌کرد. بی‌هوا انگشتم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 44

  دوباره تکرارش کرد! می‌خواستم چیزی بهش بگم که صدای مضطرب شبنم مانع شد. – یاکان! سؤالی نگاهش کردم. – چی شده؟ نگاهی به جفتمون انداخت. – استاد می‌خواد باهات حرف بزنه. اخم کم‌رنگی روی پیشونیم نشست. اول و آخر باید باهاش حرف می‌زدم و یه سری چیزها رو بینمون روشن می‌کردم. – بگو شب می‌رم عمارتش. نوید نگاهی بهم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 43

  فکم منقبض شد. قبل‌از این‌که حرفی بزنم صدای نوید بلند شد. – همه‌شون رو به رگبار ببند، یاکان. باور کن من ترجیح می‌دم آخرین صحنه‌ای که قبل‌از مرگم می‌بینم، سقط شدن این تخم‌حروم باشه! صدای کوبیده شدن جسمی و بعد صدای آخ بلند ندا باعث شد بفهمم مرید چه‌جوری جوابش رو داده. – ولش کن، بی‌شرف! صدای محکم سرکان

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 42

  از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود. حس می‌کردم تب دارم. سر ظهر بود و هیچ‌کس نیومده بود تا از حالم خبر بگیره. اگه بابا بود همه مثل پروانه دورم می‌چرخیدن. لبخند تلخی زدم و به‌سختی ازجا بلند شدم. سرم گیج رفت و چند لحظه مکث کردم. به‌سمت سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. رنگم

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 41

  از مامان معصومی که ان‌قدر مظلوم و بی‌صدا بود. از آقاجون و خاله که انگار تمام عمرشون از من بابت تلف کردن زندگی مامان معصوم کینه داشتن… بیشتر از همه از بهرامی که داییم بود، بعداز مرگ بابا عليرضا تنها مرد زندگیم بود و بهش تکیه می‌کردم و اون به‌چشم دیگه‌ای نگاهم می‌کرد. نمی‌دونستم کجا می‌رم. راه خیابون رو

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 40

  کمی مکث کرد. – من فقط زنگ زدم به دایی بهرامت. نمی‌دونم چی شد، از ترس بود یا استرس که همه‌چیز رو گذاشت کف دست آقاجون. اونا هم شب نشده خودشون رو رسوندن این‌جا… – نباید می‌ذاشتی بیان، مامان. شما که اونا رو می‌شناسید، این اتفاق واسه‌شون فاجعه ست! با صدایی گرفته گفت: اشتباه کردی، شوکا. نباید سرخود دست

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 39

  شنیدن صدای ظریفش باعث شد به خودم بیام. – وقتی این‌جوری بهم خیره شدی انگار دارم استخون قورت می‌دم… سؤالی نگاهش کردم. چشمی چرخوند. – غذا از گلوم پایین نمی‌ره. تکیه‌م رو به صندلی دادم. – بهش عادت کن، من قرار نیست هیچ‌وقت نگاهم رو از روت بردارم! نگاهش رو ازم گرفت. – اذیت می‌شم. خوشم نمی‌آد کسی به

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 38

  آروم گفتم: نیاز دارم ازت مواظبت کنم، شوکا. جایی که من می‌رم خطرناکه، باید افرادم رو نجات بدم. تو فقط… – باید بهشون چی بگم؟ با گیجی نگاهم کرد. لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. برای محافظت از اون باید محموله رو فدا می‌کردم. جون خودم و افراد گروه رو به خطر می‌نداختم و از این‌جا می‌رفتم. بی‌شک خدا من

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 37

  نفساش سنگین و چشم‌هاش غمگین شد. – من از آدمی که از خودت ساختی می‌ترسم… ما دیگه اون آدمای قدیم نیستیم. فقط ولم کن برم، به کسی چیزی نمی‌گم! چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. هر کلمه‌ای که روی زبونم می‌نشست علاوه‌بر اون خودم رو هم نابود می‌کرد، ولی همه‌ش حقيقت بود. – دختر ظالم… تو از

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 36

  ان‌قدر توی خاطراتم گم و کم‌رنگ بود که اگه پیدام نمی‌کرد شاید هرگز به فکرش نمی‌افتادم. کاش هیچ‌وقت دنبالم نمی‌گشت. دل‌شوره و ترس همه‌ی وجودم رو تصرف کرده بود. کاش همه‌ی این اتفاقات خواب بود! اون روزها همه رو مقصر اتفاقی که افتاده بود می‌دونستم. ذهنم قدرت تجزیه‌وتحلیل نداشت، تنها چیزی که می‌خواستم مرگ بود و تنها چیزی که

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 35

  اون ذره‌ذره با حرف‌ها و رفتارهاش نابودم می‌کرد و من هنوز نگران سرخی چشم‌هاش بودم! – تک‌تک اونایی که اون بیرون نشستن این رو می‌دونن که پنج سال آزگار چه‌طور کوچه‌به‌کوچه دنبالت گشتم! چه‌طور حسرت نبودنم توی اون روز رو کشیدم و این عشق رو از سیاهی‌های دورم حفظ کردم… چشم‌هاش رو بست. – از اون روز حرف نزن،

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 34

  حرفایی که می‌زد توی گوشم نمی‌رفت. امیرعلی هیچ‌کدومشون رو باور نداشت. بی‌شک اون از دیدن من خوشحال بود، فقط کمی شوکه و ترسیده بود، همین! اون دونه انار من بود، قسم خورده بود تا آخرش عاشقم باشه! نگاهم به‌سمت بچه‌ها برگشت، همه خشک‌شده و توی سکوت نگاهمون می‌کردن. قدم‌هام رو تندتر برداشتم و وارد اتاق شدم. در رو که

ادامه مطلب ...