رمان نبض سرنوشت پارت ۳۸
بعد رفتن ماهان فرانک یه نفس راحتی کشید و گفت : انقدر که من از این میترسم از بابام نترسیدم . وقتی صدام میزنه تن و بدنم میلرزه . بعد نگران نگاهی به من کرد وگفت: _وای ببخشید منظور بدی نداشتم . لبخندی میزنم و میگم : منم گاهی اوقات واقعا از بعضی رفتاراش میترسم اما اینقدر ترس تو بی