٬اجتماعی ٬عاشقانه٬ Archives - رمان دونی

برچسب: ٬اجتماعی ٬عاشقانه٬

رمان مجبوری نفس بکشی پارت چهارم

چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم .. با صدای گریه‌ی مامانم آروم آروم چشمام رو باز کردم با همون صدای خسته و گرفته گفتم -مامان مگه مردم؟ صدای خنده سپهر اومد عین خر می‌خندید و میگف -وای عسل واییی صدات شبیه خروس شده از دستش دلخور بودم و سرد نگاهش کردم، خودش فهمید و خنده اش و خورد مامان با

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت 31

سکوت‌ قلب: بیتا نگذاشت ادامه حرفش را بزند و یک سیلی محکم به صورتش زد.به گونه ای که سرش به سمت راست کج شد انگشتش را به صورت تحدید جلوی صورتش تکان داد -بعد گفتم مثل آدم بنال وگرنه یه کاری میکنم عر بزنی و بعد در حرکت غافل گیر کننده ای شروع کرد به داد و بیداد کردن. من

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۳۰

سکوت‌ قلب: سری به موافقت تکان دادم که عسل به سمت پارکینگ پاساژ دوید. بازوی نفس را گرفتم که نیفتد؛ نگاهی به صورتش انداختم که داشت با نگرانی، اطراف را چک می‌کرد. خواستم چیزی بگویم تا از نگرانی اش کاسته شود، اما با دیدن نگاه هراسانش که به جایی دوخته شده بود، مسیر نگاهش را دنبال کردم که رسیدم به

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۲۱

دو هفته است که از نامزد شدن آن دو می‌گذرد. عقد و عروسی را باهم برای اخر ماه بعد گذاشته اند و در این مدت به خرید های خانه و عروسی چسبیده اند. همه چیز روی روال افتاده است. البته امیدوارم همین طور بماند…!   “اَوینار” کتابم را بستم و خمیازه ای می‌کشم. امروز روز سختی بود. نه تنها برای

ادامه مطلب ...

رمان آشوب پارت ۳

#پارت۱۰ #آشوب -خسته بودم از حجاب واز در نیومدن ورنگ جامعه ندیدن . باید دختر باشى تا بدونى چه دردى داره بگن: مهریه دختر دیپلمه انقدره، لیسانسه بیشتر، فوق لیسانس انقدر و… به خدا تو بقالى و سوپرمارکت هم اینجورى رو اشیاء قیمت نمیذارنباید دختر باشى تا بدونى چه دردى داره که تنها موندن رو به زنگ تفریح شدن و

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت یک

نام رمان : سکوت قلب نام نویسنده : الناز ژانر : اجتماعی عاشقانه   پاهایم دیگر توانی برای ایستادن ندارد. چشمهایم دیگر تاب اشکهایم را نمی‌آورد. قلبم! امان از قلبم که هنوز می‌تپد. با که لجبازی دارد! نمی‌بیند که دختر سرزنده قبل نابود شده که خودش را در همان گورستان جا گذاشته است. کنار همان خاک های سرد… آن‌خاک های

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۰

♥️به نام خداوندی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است♥️ ۱۰.۱ با اورژانس استاد رستمی را راهی بیمارستان کردن . به فاطمه ونفس مسیج فرستادم . که خودشان به خانه بروند ومشکلی برایمان پیش آمده . آتناز ونفس را سوار ماشین کردم . وراهی بیمارستان شدیم . وارد محوطه بیمارستان شدیم . سریع با بچه ها به داخل رفتیم

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۹

♥️به نام خداوندی که نزدیکتر از رگ گردن است♥️ ۹.۱ وبا هم خداحافظی کردیم . (حورا) با صدای های که از نشیمن به گوش میرسید بیدارشدم . به سمت سرویس رفتم . بعداز شستن دست هایم وصوذتم به بیرون آمدم . از اتاقم به بیرون رفتم. دخترا در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند. با خوشحالی سلام وصبح بخیرب به دخترا

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۸

♥️به نام خداوند جان وخرد♥️ ۸.۱ جلوی در کتونی های آل استارم را در آوردم وبه داخل رفتم . نگاهی به خانه ای مقابلم انداختم . دکوراسیون خانه همه از مشکی وسفید استفاده شد بود. +-دخترم چمدونت رو داخل اتاقت گذاشتم. با صدای بابا به سمت اش برگشتم. با کنجکاوی نگاهی به اطرافم انداختم وخطاب به بابا گفتم +-کدوم اتاق؟!…..

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۷

به نام خدا ♥️🔥❤️🔥 ۷.۱ آهانی گفت ومشغول صحبت شدیم . وارد تهران شدیم . «پایتخت » پایتخت ایران . جای که هجده سال زندگیم. جزوه آرزوها هایم یود که به آن شهر سفر کنم. انقدر خوشحال یودم که نمیدانستم‌چیکار کنم. با خوشحالی نگاهی بیرون از ماشین انداختم . اولین معایب های که درتهران به چشم می آمد. آلودگی هوا٬ترافیک

ادامه مطلب ...