رمان سکوت قلب Archives - رمان دونی

برچسب: رمان سکوت قلب

رمان سکوت قلب پارت آخر

سرطان بدخیمِ تنهایی تمامِ وجودم را گرفته، و حالِ روزگارم پریشان است. که هر لحظه چندبار می‌میرم. این مرضِ لاعلاج، نفس که می‌کشم، به هر کجا که نگاه می‌کنم، وقتِ خواب، هنگامِ بیداری و حتّی لحظه‌یِ مرگ هم دلم را برای تو تنگ می‌کند! دست هاکان را می‌کشم به سمت بقیه می‌رویم. تنهایش می‌گذارم تا گریه کند تا حرفهایش را

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۳۵

ذهنم رهایم نمی‌کند. سرم را میان دستانم می‌گیرم. تظاهر به خوشبختی دردناک‌تر از تحملِ بدبختی است! صدای بسته شدن در را که می‌شنوم بلند می‌شوم و هندزفری و گوشی ام را بر می‌دارم. اهنگ مورد نظر را پلی می‌کنم و صدایش را تا اخر بلند می‌کنم. صدای بلند در سرم می‌پیچد! ” تا یه جایی صحیح و سالمی و صاف… تا یه

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۳۲

سکوت‌ قلب: -من..من..واقعا نمی‌دونم…چی بگم! با دو قدم خودش را بهم رساند و بی مقدمه من را به آغوش کشید و زیر گوشم لب زد: – هیچی نگو، فقط بمون! من رو به خودت، چشم‌هات،عطر تنت و همه چیزت معتاد کردی؛ پس باید تا آخرش بمونی! دستانم را بالا آوردم و به دورش پیچیدم و آرام گفتم: – خیلی دوستت

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت 31

سکوت‌ قلب: بیتا نگذاشت ادامه حرفش را بزند و یک سیلی محکم به صورتش زد.به گونه ای که سرش به سمت راست کج شد انگشتش را به صورت تحدید جلوی صورتش تکان داد -بعد گفتم مثل آدم بنال وگرنه یه کاری میکنم عر بزنی و بعد در حرکت غافل گیر کننده ای شروع کرد به داد و بیداد کردن. من

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۳۰

سکوت‌ قلب: سری به موافقت تکان دادم که عسل به سمت پارکینگ پاساژ دوید. بازوی نفس را گرفتم که نیفتد؛ نگاهی به صورتش انداختم که داشت با نگرانی، اطراف را چک می‌کرد. خواستم چیزی بگویم تا از نگرانی اش کاسته شود، اما با دیدن نگاه هراسانش که به جایی دوخته شده بود، مسیر نگاهش را دنبال کردم که رسیدم به

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب‌ پارت ۲۷

سکوت‌ قلب: خودم را در آینه می‌بینم. چشم سیاه رنگم یا سایه نارنجی و خط چشم زیبا تر از هر زمان شده است! موهای جلویم را فر کرده ام و بسیار زیبا سمت چپ صورتم را احاطه کرده اند. لباس ساده ی نارنجی رنگی به تن کرده ام. از ظاهر خودم راضیم. آرتین صدایم می‌زند. برمی‌گردم و برادرم را در

ادامه مطلب ...

سکوت قلب پارت ۲۴

لبخند می‌زنم. دختر راحتیست برایش مهم نیست که اینگونه اورا ببینند انگار خودش در اولویت است که الان خسته است و تمام تلاشش رسیدن زود هنگام به خانه اش است. وقتی به از ساختمان دانشگاه خارج می‌شویم از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. میخواهم اسنپی بگیرم که پیامی بالای صفحه می‌آید. بازش می‌کنم. هاکان. گفته امروزم چگونه بوده ؟ بخواهم

ادامه مطلب ...
رمان عروسک پارت 4

رمان سکوت قلب پارت ۲۳

پدرم واقعا مردانگی کرد که اجازه داد. کاش من هم انقدر خوش شانس بودم اما می‌دانم که آقاجون بیخیال نخواهد شد! انقدر که زیر بار نمی‌رود نوه عزیز دردانه اش چه کارها که نکرده است. کاش پدرم هم زیر بار نرود! واقعا خسته شدم… لیوان را به سمتش می‌گیرم. آرام تشکر می‌کند و لیوان را می‌گیرد. – هر چقدر هم

ادامه مطلب ...

رمان سکوت‌ قلب پارت ۲۲

این اولین بار است تنها سفر می‌کنم. آن هم با هواپیما! صندلی کنار پنجره افتاده بودم و از شانس خوبم دختری تقریبا بیست و هفت هشت ساله کنارم بود. در طول راه انقدر حرف زد که ترس از ارتفاع و حالت تهوع اولیه را به کل يادم رفت! – تقریبا نیم ساعت دیگه فرود می‌آیم. راستی چرا اومدی تهران! لبخندی

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۲۱

دو هفته است که از نامزد شدن آن دو می‌گذرد. عقد و عروسی را باهم برای اخر ماه بعد گذاشته اند و در این مدت به خرید های خانه و عروسی چسبیده اند. همه چیز روی روال افتاده است. البته امیدوارم همین طور بماند…!   “اَوینار” کتابم را بستم و خمیازه ای می‌کشم. امروز روز سختی بود. نه تنها برای

ادامه مطلب ...
رمان سکانس عاشقانه پارت 41

رمان سکوت قلب پارت 14

سعی کردم آروم باشم. اصلا نمی‌خوام اینجا عصبی بشم. اونم جلو این آدما. سهیلا خنده ریزی می‌کند. – بهتر اصلا دختر مناسبی نبود خودم برات می‌گردم یه دختر خوب پیدا می‌کنم. پوزخندی می‌زنم. کاش بتوانم جلوی خودم را بگیرم و هر چه از دهنم در می‌آید بارش نکنم! – نه سهیلا خانوم اشتباه متوجه شدی نفس از هر کسی بهتر

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب پارت 52

رمان‌ سکوت قلب پارت 13

  نفس عمیقی کشیدم و زنگ را زدم .   دختر بچه مو طلایی با هیجان در را باز کرد . – چرا انقدر دیر اومدی عمو ؟   لبخند روی لبانم خشک شده است . دیگر حتی لبخند الکی هم روی لبانم نمی آمد.   آرام را به بدبختی به آغوش میکشم. حالم بد است. بدتر از همیشه.  

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 14

رمان‌ سکوت قلب پارت 12

  خسته بلند می‌شوم و روپوشم را در می‌آورم.   گوشی را از روی میز برمی‌دارم.   سه تماس‌ از دست رفته!   دو تماس نفس و دیگری هامون.   چشمانم از شدت کم خوابی می‌سوزد. سرگیجه شدید! آرام روی صندلی می‌شینم تا کار دست خودم نداده ام.   بیتا روبرویم می‌نشیند.   نگاهش همیشه سرد و خشک است. اما

ادامه مطلب ...
رمان آفرودیت و شیطان پارت 32

رمان‌ سکوت قلب پارت 11

  – آقای سلحشور عیب نداره بشینم کنارتون؟ ابرویی بالا می‌اندازم. – ابنجا چیکار میکنی پیمان می‌شینه کنارم و می‌گه: – نشستم فکر کردم هاکان رو که الان نزدیک پنج ساعته همه در به در دنبالش ان رو کجا می‌شه پیداش کرد. دیدم یه جا هست که با تمام زیباییش، که البته‌ نمی‌دونم چه جوری توی گوشت تلخ رو تحمل

ادامه مطلب ...

رمان‌ سکوت قلب پارت 10

گوشی را که قطع میکنم ترانه ضربه ای روی شانه ام می‌زند.   – با خاله ات حرف زدی؟ حالش چطوره؟   – چه میدونم یه بار نفس میگه خوبه یه بار این میگه حالش بده. تو خوبی یه جوری هستی؟   – بابا زنگ زد گفت به محض رسیدن بریم پیشش   چشمانم را با درد می‌بندم .  

ادامه مطلب ...