رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 3
با هم از اتاق رفتیم بیرون و در برابر چشمام های منتظر پدر هامون گفتیم که به تفاهم رسیدیم . قلبم بیقراری میکرد در برابر آینده ای نامعلوم . از طرفی نمیتونستم اینجا بپوسم و اون مردتیکه رو تحمل کنم و از طرفی هم این ازدواج بی سر و ته در واقع بین بد و بدتر ، بد