7 اسفند 1400 - رمان دونی

روز: 7 اسفند 1400 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق تعصب

رمان عشق تعصب پارت 104

نگران نباش چند مدت دیگه تموم میشه اونوقت با خیال راحت میتونی بغلشون کنی لبخند تلخی زد و گفت : _ تو این مدت به هممون خیلی سخت گذشت امیدوارم تموم بشه دستش رو تو دستم گرفتم طاقت نداشتم طرالن رو این شکلی غمگین ببینم _ نگران نباش درست میشه _ تا درست بشه قلبم از جاش کنده میشه !

ادامه مطلب ...

غزال گریز پا پارت 8

    از جا بلند شه و به سمتش رفتم :   چیه ؟ چرا انقد کلافه ای ؟   – دلم میخواد برم با خواهرم حرف بزنم ولی …   ولی چی؟   – میترسم بهش آسیب بزنم ، اون الان تو سن حساسیه . نوجوونه ، پر از احساس های کنترل نشده ‌ . از طرفی هم گریه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 5

اشک در چشمانش جمع شده بود : _ فکر کردی چون پا رو ۱۷ سال اعتقاداتی که خانوادم کردن تو سرم گذاشتم و به تو پیشنهاد شب موندن دادم یعنی فاحشه‌ام؟ ارسلان بی خیال سمت کمد رفت و سیگاری برداشت : _ فاحشه یعنی چی؟ _ داری مسخرم میکنی؟! خندید : _ مسخره چیه؟! من تقریبا کل عمرم امریکا بودم

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۳

  با نزدیک شدن به ورودی تبریز و دیدن چراغهای روشن شهر از دور، حواسش از گذشته به شهر زادگاهش معطوف شد. اگر میتوانست به گذشته بازگردد هرگز پیشنهاد پدرش را برای فروش باغ و رفتن به تهران قبول نمیکرد. تبریز شهر آرامگاه مادرش، و عاشقی هایش برای معراج بود. ولی آنروزها بعد از فوت مادرش در وضعیت بدی به

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 5

خدایا من چرا باید جلوی اون مرتیکه ی زرافه سکوت کنم؟ چرا نتونستم بزنم تو دهنش وبگم آبدارچی باباته و چرا باید اونقدر بدبخت باشم که مجبورم اون کار رو قبول کنم!! تموم راهو با خدا درد ودل کردم و غر زدم! به خونه که برگشتم بهار مشغول ادیت کردن عکس هاش بود.. بادیدن من هیجان زده به طرفم اومد

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 52

مقابل هتل بزرگ و مجللی توقف کردن …………. از همان هتل هایی که درون فیلم ها نشان می داد که تنها افراد خاصی قدرت رزروش را داشتند . ورودی مجلل هتل با آن مجسمه های شیر سنگی نشته در ورودی هتل و فضای تماما گل کاری شده ، با آن سنگ نماهای خیره کننده اش خورشید را محو خودش کرده

ادامه مطلب ...
رمان دختر نسبتا بد

رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت آخر

بجای عمو و زن عمو، من و نیما بودیم که اون دوتا رو تا دم در همراهی کردیم. ماشین جدید خریده بودن و مهناز دل خوش به همین ماشین کلی کلس میرفت. نیما خطاب به نوید گفت: -مبارک باشه! لو ندادی که شیرینی ندی! مهناز با غرور خندید و گفت: -دیگه چیزی که هر ماه عوضش میکنی که شیربنی دادن

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 112

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید _تو و دوست طراح ؟؟ باورم نمیشه کم کم دارم چیزای جدید ازت میشنوم چشم غره ای بهم رفت _مگه من چمه ؟؟ در ضمن دوست دوران بچگیمه عاشق درس و کتاب بود و بالاخره هم تونست به جاهایی برسه با تحسین نگاهمو توی خونه اش چرخوندم _واقعا هم که کارش خوبه من که

ادامه مطلب ...