31 فروردین 1401 - رمان دونی

روز: 31 فروردین 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 53

  نفس در سینه‌اش حبس شد. صدای جذاب و رسای افرا باعث شد تا مثل کسانی که انگار هیپنوتیزم شده‌اند سر جایش ایستاده و مثل تمام کسانی که در سکوت و با لذت به او نگاه کرده و به صدایش گوش می‌دادند ایستاده و از دور به تماشای او بنشیند. اصلا متوجه اطراف نبود. بدون پلک زدن فقط و فقط

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 58

  دلارای سرش را بالا انداخت : _ الان میخوام برم _ هنوز دو نشده ، مدرست تعطیل نیست چی می‌خوای بگی به خانوادت؟ دلارای حرفی نزد حق با او بود با صدای پر بغض سکوت را شکست : _ واسه پامو زخمای صورتم چی میگم؟ واسه اینکه زود رسیدمم همونو میگم الپ‌ارسلان ارام زمزمه کرد : _ خودم درستش

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 59

  چشم هام سیاهی میرفت و بغض باشدت هرچه بیشتر به گلوم چنگ میزد.. چشم هامو بستم و با دست هام پلک هامو فشار دادم تا بتونم حالم رو کنترل کنم.. _گلاویژ؟ حالت خوبه؟ بدون اینکه تکون بخورم گفتم: _خوبم رضا جان.. اگه میشه بحث عماد رو همینجا تمومش کن.. دلم نمیخواد هیچی ازش بدونم! _باشه خب.. ببخشید ناراحتت کردم..

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 29

  وارد اتاق شده و در را پشت سرش بست. جاخورده از تاریکی بیش از حد اتاق لحظه ای می ایستد. گویی اتاق در تارکی محض فرو رفته باشد. هراسان در جایش تکانی می خورد. اگر او از چیزی در این دنیا قرار بود بترسد قطعا آن چیز تاریکی است. از شدت دلهره دلش میخواهد آبان را صدا بزند،اما دهانش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 106

  خورشید از حس درد در صدای امیرعلی ، قلبش فشرده شد ……… امیرعلی را همیشه مقاوم و محکم و استوار دیده بود و حالا نمی توانست این عجز و درد در صدای او را تاب بیاورد و تحمل کند . آنقدر عاشق بود که قلبش نه تحمل دیدن این نگاه مستاصل او را داشت ، نه گوش هایش تحمل

ادامه مطلب ...

غزال گریز پا پارت 29

    با زنگ‌ خوردن موبایلش از فکر بیرون آمد و بدون نگاه به صفحه موبایلش ، تماس را وصل کرد . بلافاصله صدای پر انرژی زهرا در گوشش پیچید و انگار این شوق مسری باشد ، حال غزال را هم کم کم خوب کرد و باعث شد فراموش کند چند لحظه پیش دچار چه اشتباهی شده و در نهایت

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 37

  ماگ قهوه اش و برداشتم و رفتم سمتش.. طاقت دیدن اشکاش و نداشتم و می خواستم هرطور شده از این حال درش بیارم.. واسه همین لب زدم: – خیله خب.. حالا بگیر قهوه ات و بخور.. بعدش از تجربیاتت حسابی برام حرف بزن.. به هر حال شاید.. تو روزای آینده به کارم اومد و بهتر تونستم میران و بشناسم!

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 138

  تو گلو خندید و با کشیدن دماغم زیز لب زمزمه کرد: -دیوث! از روی تخت رفت پایین اون هم درحالی که مونده بودم چه جوری درد ش/ق شدن رو داره تحمل میکنه؟ نه آخه واقعا چه جوری اون هم وقتی من حی و حاضر و آماده اینجا رو تختش بودم و آزاااااد بود هر کاری دلش میخواد باهام انجام

ادامه مطلب ...