رمان زادهٔ نور پارت 106

5
(2)

 

خورشید از حس درد در صدای امیرعلی ، قلبش فشرده شد ……… امیرعلی را همیشه مقاوم و محکم و استوار دیده بود و حالا نمی توانست این عجز و درد در صدای او را تاب بیاورد و تحمل کند . آنقدر عاشق بود که قلبش نه تحمل دیدن این نگاه مستاصل او را داشت ، نه گوش هایش تحمل شنیدن درد در صدای او را ……….. دیگر نمی دانست او عاشق تر است یا امیرعلی .

دستانش را آرام از میان آغوشش آزاد کرد و دور کمر امیرعلی حلقه نمود و خودش را بیش از پیش به او چسباند و فشرد …….. دیگر چی می خواست ؟ امیرعلی پشیمان بود و اینگونه برای طلب بخشش مقابلش زانو زده بود . اینکه امیرعلی عشق اول و آخرش بود ، به هیچ وجه قابل کتمان نبود.

– من ……… همیشه شما رو دوست داشتم .

امیرعلی با حس دستان حلقه شده خورشید به دور کمرش ، او را بیشتر میان بازوانش پنهان کرد .

– حتی الان ؟

– حتی الان .

– منم ……… دوستت دارم خورشید . قبلا فکر می کرد ، این دوست داشتن ، فقط یه دوست داشتن سادست . از همونایی که یه مرد از یه زنی خوشش می یاد و بهش درخواست ازدواج میده ……… اما هیچ وجه فکر نمی کردم ، عمق دوست داشتم ، تا این حد زیاد باشه که از نبودنت هزار بار بمیرم و زنده بشم .

– من از دستتون ناراحت بودم ، دلم شکسته بود ، اما راضی نبودم شما به این روز بی افتید ……… دلم نمی خواد هرگز صداتون و اینجوری گرفته ببینم .

– بخاطر تبیه که این مدت کردم ………. این صدای گرفته و این گلو درد ، سوقاتیای همون تبه .

خورشید تکانی به خودش داد و از آغوشش خارج شد و در چشمان براق و پر سوی امیرعلی نگاه کرد و فکر کرد ، برای اولین بار است که نگاه این مرد را این چنین شیفته و براق و لرزان می بیند .

– هوا سرد شده و حتما شما هم این مدت لباس کافی نپوشیدید ………. سروناز جونم نبوده که یه غذای مقوی جلوتون بزاره .

امیرعلی لبخند تلخ یکطرفه ای زد …….. دل این دختر را به بدترین وجه ممکن شکسته بود ……… تا حد مرگ کتکش زده بود ……. انگ هرزگی به او بسته بود و خورشید ، نگران لباس کم و ناهار و شامش بود .

– اگه از دستت می دادم …….. اگه پیدات نمی کردم ، می مردم خورشید . جسمم نه ، روحم می مرد ……… می شدم یه مرده متحرک که کاری جز آزار و اذیت خودش بلد نیست .

خورشید با همان صورت کبودش لبخند نیم بندی زد ……… چقدر شنیدن این حرف ها از زبان امیرعلی ای که همه ظاهر خشک و جدی و سرد او را دیده بودن خوب بود و حس خاص و مهم بودن به او می داد …….. نگاه امیرعلی به او به گونه ای بود ، که انگار هر لحظه هر حال ستایشش است .

– خدا نکنه .

امیرعلی باز دست بالا برد و یک طرف صورت او را با کف دستش قاب گرفت و با شستش کبودی اش را آرام نوازش کرد .

– چطور تونستم اون چرندیات و راجب تو باور کنم ؟؟؟ ……… چطور تونستم این صورت ناز و به این حال و روز در بیارم .

– داره بهتر میشه ……… تا دو سه هفته دیگه هم کاملا خوب میشه .

امیرعلی نگاهش را چرخی روی لباس های در تن اویی که مطمئن بود برای خواهر سروناز است ، داد و بی طاقت گفت :

– آماده ای که برگردیم ؟

– برگردیم ؟

– آره ، اومدم که برت گردونم سر جای اصلیت . برت گردونم سر خونه زندگیت ………. جای تو اینجا نیست . تو باید پیش من باشی ، تو خونه زندگی من باشی .

لبخند روی لبان خورشید قوی تر شد .

– ببینم ناهار خوردید ؟

– صبحونه هم نخوردم ، چه برسه به نهار ………. دیروز که سروناز بعد از چند هفته زبونش و باز کرد و گفت کجایی ، انقدر هیجان زده شدم که امروز کله سحر وقتی هنوز آسمون نیمه تاریک بود ، بدون اینکه به چیزی لب بزنم از خونه زدم بیرون .

خورشید با ابروان بالا رفته نگاهش کرد و تمام وجودش پر شد از شیرینی محسوسی از این دلبری های امیرعلی .

تکانی به خودش داد تا از جایش بلند شود و بساط ناهار را برای او محیا کند که امیرعلی به سرعت مچ دست او را گرفت و متوقفش کرد .

– کجا ؟

– می خوام براتون ناهار گرم کنم ……. من و شکوفه جون یک و نیم ناهار خوردیم و سفره رو جمع کردیم ……… من موندم معدتون چطوری تا الان صداش در نیومده .

سفره کوچکی داخل پذیرایی پهن کرد و نگاهش را نامحسوس چرخی درون خانه داد …….. انگار شکوفه از خانه بیرون رفته بود تا آنها با خیال راحت حرف بزنند ، که در تمام این مدت پیدایش نبود .

گوشه سفره بشقابی پر از لوبیا پلو با گوشت را گذاشت و کنارش هم ماست و دوغ محلی و کمی نان که از صبح در سفره باقی مانده بود گذاشت ……. این سفره ساده به هیچ عنوان شبیه میزی که امیرعلی تمام طول عمرش پشت آن نشسته بود و صبحانه و ناهار و شامش را خورده بود ، نبود ، اما حداقل جواب گوی معده او میشد .

– امیرعلی آقا ……. بفرمایید ناهار .

امیرعلی کنارش قرار گرفت و دست به دور کمرش انداخت و او را به سینه اش چسباند و گردن سمت او خم کرد و پچ وچ وار میان گوشش گفت :

– نمی خوای راحت با من حرف بزنی ؟

– راحت ؟ من همین الانشم راحت باشما حرف می زنم .

– منظورم اینه که دست از این امیرعلی آقا گفتنا و جمع بستنا بردار ……. باهام راحت باش ، همین مدلی که من باهات راحتم . می خوای تو هم مثل بقیه امیر صدام کن .

خورشید همیشه حس خوبی از بودن در آغوش او می گرفت ……… دقیقا مثل الان که تمام وجودش پر شده بود از هیجانات خوش آیند .

– من امیرعلی رو بیشتر دوست دارم .

امیرعلی از همان لبخندهای زیر پوستی مختص خودش زد و حس و حال خوبش را با فشردن بیشتر خورشید به سینه اش و فرو کردن نوک انگشتان دستش در پهلوی او نشان داد .

– خب تو امیرعلی صدام بزن .

خورشید لب زیرینش را به داخل دهانش کشید ………. امیرعلی راست می گفت . باید از یکجایی طرز مکالماتش را با او تغییر می داد ……. امیرعلی که دیگر غریبه نبود .

– غذات یخ نکنه .

– خودتم بیا بشین باهام بخور . تنهایی نمی تونم بخورم …….. به اندازه کافی این مدت تنهایی کشیدم .

– آخه من همین یک ساعت پیش ناهار خوردم …….. اگه می دونستم شما می یای ، نمی خوردم و منتظر می موندم تا بیای .

– حالا مسئله آنچنان وخیمی هم پیش نیومده ، بیا کنارم بشین با من بخور .

– آخه واقعا گشنم نیست .

– سه چهار تا قاشق که به جایی بر نمی خوره .

– باشه .

و خودش را از امیرعلی جدا کرد و با قلبی که یکی می زد و یکی نمی زد ، به سمت آشپزخانه راه افتاد و امیرعلی از همانجا بلند گفت :

– با خودت ظرف نیاری …….. فقط یه قاشق چنگال بیار …….. باهم تو یه ظرف می خوریم ، این برای من خیلی زیاده .

خورشید لب زیرینش را به داخل دهانش کشید و نامحسوس گوشه اش را گزید …….. در یک ظرف غذا بخورند ؟

یک دست قاشق چنگال برداشت و باز کنار امیرعلی قرار گرفت و به ظرف غذای او نگاهی انداخت ……… در این مدت زمان صیغه شش ماهه که آخرین روزهایش را سپری می کردند ، هرگز فرصتی پیش نیامد که بخواهند در یک ظرف غذا بخوردند ……… شاید سر یک میز می نشستند و صبحانه و ناهار و شام می خوردند ، اما در یک ظرف …….. هرگز .

– بیا بشین دیگه ، چرا استخاره می کنی ؟

خورشید از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و معذب و دو زانو کنارش نشست و دامن مشکی اش را روی پاهایش مرتب کرد ……… امیرعلی که حس معذب بودن خورشید را به خوبی حس می کرد ، نگاهی به صورت زیبای او ، که با وجود کبودی های ریز و درشت روی گونه اش ، باز هم خاص و زیبا بود ، انداخت و دستش را آرام دور کمر او فرستاد و حلقه نمود .

– چیه خورشید ؟ …….. چرا انقدر معذبی ؟ راحت باش .

خورشید که فکر می کرد این حالاتش نمود بیرونی ندارد و امیرعلی چیزی از آن متوجه نمی شود ، دست پاچه و هول شده ، با چشمانی گشاد به او نگاه کرد .

– من معذب نیستم که .

و بلافاصله برای توجیه رفتارش ، قاشق در دستش را درون لوبیا پلو فرو کرد که فهمید سر امیرعلی ، خیلی آرام دارد به سر او نزدیک می شود و ثانیه بعد نفس های گرم او از این نزدیکی بیش از اندازه ، جایی میان گردن و گوشش حس نمود .

اما امیرعلی قبل از اینکه خورشید بخواهد قاشقش را بالا بیاورد با لحن آرام که کمی هم موزیانه به نظر می رسید ، گفت :

– قبلا بهت نگفتم من راحت تر از هر کسی می تونم اون ذهنت و بخونم ؟

و قاشق پر از لوبیا پلویی که آماده کرده بود تا دهن خودش بگذارد را بالا آورد و مقابل دهان خورشید گرفت .

– حتی یک صدمم فکر اینکه بخوای من و بپیچونی رو نکن …….. حالا هم دهنت و باز کن .

خورشید در حالی که حس می کرد میان شعله های آتش گیر افتاده و حرارت از جای جای تنش بیرون می زند ، با چشمانی گشادتر شده نسبت به ثانیه های پیش به قاشق مقابل دهانش نگاه کرد .

– خودم می تونم بخورم .

– منم نگفتم نمی تونی ……… اما می خوام اولین قاشق غذا رو من بهت بدم ، بعدی هاش و خودت بخور .

خورشید نگاهش را معطوف چشمان براق امیرعلی کرد و همانطور خیره در چشمان او دهانش را باز کرذ و امیرعلی همراه با لبخند یکطرفه ای قاشق را درون دهان او فرستاد .

– بعد از اینکه خوردی ، تمام لوازمت و جمع کن . بر می گردیم .

– اینجا لوازم زیادی ندارم …….. یعنی اون موقع که مستقیما از بیمارستان اینجا اومدم ، وقت جمع کردن وسایلی نداشتم که الانم چیزی همراهم داشته باشم .

– پس این مدت و اینجا چطوری گذروندی .

– همه چیز و شکوفه جون برام محیا کرد . گاهی هم سروناز جون برام پول می فرستاد .

امیرعلی ابرویی درهم کشید و سرش را پایین انداخت و با همان ابروان درهم به فرش زیر پایش نگاه کرد ………. نهایت بی غیرتی بود که نیازهای زنش را کسی غیر از خودش محیا می کرد .

– تمام این مدت و باهاشون حساب می کنم .

***

چند دقیقه ای می شد که شکوفه به خانه برگشته بود و مقابل امیرعلی روی مبل نشسته بود و نگاه های جدی او را که گه گاهی روی خورشید می نشست و کش می آمد می دید ……… نگاه های جدی که انگار سعی می کرد جدی به نظر برسد ، اما شکوفه می توانست با ریز بینی تمام ، شیفتگی را در چشمان او ببیند .

– خورشید به من گفت که شما و سروناز خانم تا چه حد بهش لطف کردید و هواش و داشتید …….. این چک برای شماست . می دونم که قابل مقایسه با لطف شما نیست ، اما امیدوارم بپذیریدش .

شکوفه متعجبانه ابروانش را بالا انداخت و نگاه کوتاهی به چکی که امیرعلی روی میز عسلی میانشان گذاشته بود ، انداخت .

– این چه کاریه آقای کیان . خانواده ما بیش از این حرف ها به شما بدهکاره . تروخدا اینجوری خجالت زدمون نکنید ، شما جای برادر کوچیک من و خورشید هم جای دختر خودم . انگار من اینکار و برای خانواده خودم کردم . فرقی نداره که .

– ممنون . اما خواهش می کنم این و قبول کنید .

خورشید حاضر شده و مانتو روسری پوشیده از اطاق خارج شد و سمت شکوفه رفت .

– بخاطر تمام کمک هاتون ممنونم شکوفه جون.

– خواهش می کنم عزیزم …….. فقط نری حاجی حاجی مکه ……. دفعه بعدی با شوهرت به من سر بزن ، خوشحالم می کنی ……… تصمیم داشتم خیاطت کنم ، اما نشد و شوهرت اومد دنبالت .

خورشید خندید و دستانش را دور گردن شکوفه حلقه کرد و گونه او را بوسید .

– همین الانش هم کلی ازتون خیاطی یاد گرفتم …….. بخاطر همه چیز ممنونم .

– من از تو ممنونم که برای یه مدت من و از تنهایی هام در آوردی . به سروناز هم سلام برسون.

– چشم …….. هرگز محبتاتون و فراموش نمی کنم …….. خیلی مواظب خودتون باشید .

– تو هم همچنین .

– حتما ……. خداحافظ .

– خداحافظت باشه عزیزم .

امیرعلی دست پشت کمر خورشید گذاشت و او هم از شکوفه خداحافظی کرد و خورشید ماسک سفیدش را روی صورتش زد تا کبودی هایش را بپوشاند .

داخل ماشین موزیک پاپ عاشقانه و ملایمی نواخته می شد و امیرعلی پنجه هایش را میان پنجه های خورشید گره زده بود و روی دنده میانشان گذاشته بود و با شستش آرام پوست لطیف روی دست او را نوازش می کرد .

– چند روز پیش از کلانتری بهم زنگ زدن که برای شناسایی جسدی به پزشک قانونی برم ……… می گفتن ممکنه اون دختره تو باشی ……… اون روز مردم و زنده شدم خورشید ، مرگ و با چشام دیدم ، جون دادن و با ذره ذره وجودم حس کردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۱۹۳۵۹۶۰

دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم…
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت بعدی!!

Ana
Ana
2 سال قبل

چرا قدر خودشو نمی دونه این دختره خنگ آخه دق مرگم کرد

Zari
Zari
2 سال قبل

چرا به نظرم جذابیتشو از دست داد تو این دوتا پارت اخیر؟

ارام
ارام
پاسخ به  Zari
2 سال قبل

ارع منم همینطور

Ana
Ana
پاسخ به  ارام
2 سال قبل

چرا قدر خودشو نمی دونه این دختره خنگ آخه دق مرگم کرد

یلدا
یلدا
پاسخ به  Zari
2 سال قبل

ارع واقعا

...
...
پاسخ به  Zari
2 سال قبل

با اون دردی که امیرعلی میکشید باید
بهم رسیدنشون خیلییی بهتر از اینا بودا

ممنون که هرروز سرساعت پارت گذاری میکنید♥️♥️♥️

یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
2 سال قبل

چه عجبببببب درستتتت شد پسسسسسسس
یعنی الان خیلی نمونده رمان تموم بشه ؟ نههه

Shab dorr
Shab dorr
پاسخ به  یه بنده خدایی
2 سال قبل

پارت جدید نداریم ؟

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x