رمان عشق صوری پارت 138

4.5
(4)

 

تو گلو خندید و با کشیدن دماغم زیز لب زمزمه کرد:

-دیوث!

از روی تخت رفت پایین اون هم درحالی که مونده بودم چه جوری درد ش/ق شدن رو داره تحمل میکنه؟
نه آخه واقعا چه جوری اون هم وقتی من حی و حاضر و آماده اینجا رو تختش بودم و آزاااااد بود هر کاری دلش میخواد باهام انجام بده ؟

رو زانوهام چرخیدم سمتش و بعداز اینکه چند قلپ دیگه از اون ابمیوه رو خوردم گفتم:

-خو لامصب بیا منو بکن دیگه.
اینهمه چیتان پیتان کردم و پیچوندم و با ذوق اومدم که تو منو بکنی نه اینکه بیام اینجا آبمیوه بدی دستم…

رفت سمت در و گفت:

-اینقدر کرم نریز…پاشو به جای این حرفها یه چایی درست کن

متعجب پرسیدم:

-چایییی!؟

چشمهاش رو ریز کرد و گفت:

-همچین میگی چاااااایییی انگار گفتم پاشو آپلووهوا کن..چااییییی نه ،چایی!
بلد نیستی!؟

دست به سینه پرسیدم:

-لابد بعدشم قراره نماز مغرب و اعشا رو باهم بخونیم!؟

نیشخندی زد و گفت:

-دختر خوبی باشی اون کاراروهم میکنیم

بالش رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:

-شهراااام…من اومدم که کلی شیطونی کنیم…
اومدم که همش ماچم کنی، دست مالسم کنی…
بکنی بخوری…بمالم برات.. بخورم برات….
اصلا به نیت شکستن فنر تخت اومدم.
به تلافی تموم اون شبایی که دلم میخواست زیرت باشم و نبودم…
وا بده دیگه!

بالشی که تو هوا گرفته بود رو دو دستی گرفت و گفت:

-فکر نمیکنی زبادی منحرفی؟
لامصب شیطون دستشو گذاشته رو گوشهاش حرفهاتو نشنوه از بس مثبت 90سال حزف میزنی!
پاشو…پاشو یه چایی درست کن وقت واسه کردن زباده منم منم برم دوش بگیرم!
حس میکنم بوی ابمیوه گرفتم…

اینو گفت و بالش توی دستش رو پرت کرد سمتم و بعدهم از اتاقش بیرون رفت.
پوووفی کردم واز روی تخت اومدم پایین و قدم زنان تا نزدیکی کمد لباسهاش رفتم.
هوس کرده بودم یکی از اون تیشرتهای خوشگلش رو بپوشم…

یکی ازتیشرتهای مشکی رنگ شهرام رو تنم کردم و یه سمت آینه ی قدی توی اتاقش رفتم.
سیاهی تیشرت تضاد جالب و کاملا تو چشمی با رنگ پوست تنم داشت و بلندیش هم تقریبا تا روی قسمت بالایی رونهام بود.
لبخند رضایت بخشی از تماشای خودم روی صورتم نشست چون تقریبا این لباس رو بیشتر از تمام لباسهای خودم دوست داشتم.
یهو عطر تن شهرام به مشامم خورد.
قسمتی از لباس رو بالا آوردم و جلوی بینیم گرفتم و عطر تنش رو عمیق بو کشیدم.
به به! عجب بویی…
چشمهام رو بستم و درحالی که تمام مشامم از اون عطر خاص پر شده بود زمزمه کردم:

” من محاله دیگه این پیرهن رو به تو بدم شهرام”

رهاش کردم و خوش خوشان از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم براش.
اصلا حالا میفهمم چرا یه عالمه از اون پیرهنهای امیر پیش مونا بود.
عجب کیفی میده پوشیدن پیرهن اونی که دوستش داری خصوصا اگه بوی تنشو بده.
چایی رو که دم کردم داشتم تو کابینتها دنبال شکلات میگشتم که صدای شهرام از بیرون آشپزخونه به گوشم رسید:

-پیرهن منو پوشیدی!؟

با شنیدن صداش سرمو بالا گرفتم و به اون که داشت با حوله ی کوچیکی نم موهاش رو میگرفت خیره شدم و جواب دادم:

-اهوم…بهم میاده؟

لبخند ملیحی زد و گفت:

-آره به تن تو بیشتر میاد تا به من!

چون اینو گفت خر ذوق شدم و نیشم تا بناگوش وا شد.
با عشوه گفتم:

لبخند ملیحی زد و گفت:

-آره به تن تو بیشتر میاد تا به من!

چون اینو گفت خر ذوق شدم و نیشم تا بناگوش وا شد.
با عشوه گفتم:

-جوووون ! پس دیگه بهت نمیدمش…

نیمچه لبخندی زد و همونطور که همچنان حوله ی سفیدی که سایزکوچیک بودو روی سرش به آرومی فشار میداد پرسید:

-به چه دردت میخوره آخه !؟

سرم رو خم کردم و با نگاه به تیشرت جواب دادم:

-آخه خیلی دوستش دارم‌…خصوصا که بوی تورو میده!

اعتراضی نکرد.آهان آرومی با خودش زمزمه کرد و بعدهم به سمت هال رفت و روی کاناپه لم داد.
سینی لیوانهای چایی رو برداشتم و به سمتش رفتم.
کنارش نشستم و بعد یکی از لیوانهای چایی رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-اینم‌چایی شیوا دم کن !

خنده اش گرفت و زیر لب گفت:

-شیوا دم کن! لقب خوبیه! واقعا براندزته!خوشگله!
از این به بعد بهت میگم‌ شیوا دم‌کن…

چپ چپ و دلخور نگاهش کردم.لیوان رو ازم گرفت و یکمش رو داغ داغ چشید.
چهار زانو روی کاناپه نشستم و بعد چرخیدم سمتش و پرسیدم:

-شهرام.امشب پیشت بمونم!؟

خم شد و یه دونه شکلات برداشت و بعد حین خوردنش با چاییش جواب داد:

خم شد و یه دونه شکلات برداشت و بعد حین خوردنش با چاییش جواب داد:

-از خدامه ولی بری بهتره…

لبخند رو لبم‌ماسید.دلخور نگاهش کردم و پرسیدم:

-چرا برم‌ بهتره ؟!

سرش رو چرخوند سمتم و سوالم رو با پرسیدن یه سوال جواب داد:

-خب اصلا میخوای جواب مادرتو چی بدی؟هان؟میخوای بگی میخوای شبو کجا بمونی…؟

وقتی اینو گفت رفتم توی فکر.یه جورایی حق با اون بود.
من جواب مامان رو باید چی میدادم؟!
لبم رو زیر دندون جویدم و بعد از یکم‌فکر کردن جواب دادم:

-میگم‌ میرم‌پیش مونا!

شونه بالا انداخت و گفت:

-اگه باور میکنه باشه بمون!من که از خدام…

بازم سایلنت شدم.
نمیدونستم اگه بگم‌میرم‌پیش مونا باور میکنه یا نه.در هر صورت من دلم‌میخواست امشب پیشش بمونم هر چند حس میکددم شهرام ذوقی که من واسه اینجا موندن دارم رو اون نداره‌…
خودمو کشیدم عقب و آهسته و دلخور گفتم:

-باشه…میرم خونمون!

چون اینو گفتم سرش رو متعجب برگردوند سمتم و بهم‌نگاه کرد و پرسید:

-دلخوری!؟

خودمو کشیدم کنج کاناپه.پاهامو جمع کردم خیره به تلویزیون جواب دادم:

-نه….

خودمو کشیدم کنج کاناپه.پاهامو جمع کردم و خیره به تلویزیون جواب دادم:

-نه…

چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد و اهسته گفت:

-ولی شدی!

فهمیده بود دلخورم.چقدر من واسش ناز میومدم.البته دلیل داشت.
از وقتی باهم جور شدیم هی دلم میخواست خودمو براش لوس کنم و اون نازمو بکشه اما خیلی هم نازکشی نمیکرد و همین ناراحتم میکرد!
یا حتی مثل الان خودش اصرار بکنه بمونم که بازهم این اجازه رو نمیداد!
دلم میخواست دوستم داشته بیشتره حتی بیش از حد تصور خودم!
بعد از کلی تماشا کردن گفت:

-شیوا داری ناسازگاری میکنیاااا…دختر بدی نشو خب !؟

بجای اینکه جواب سوالش رو بدم بلند شدم وراه افتادم سمت اتاق.
پرسید:

-کجا میری !؟

ایستادم و به آرومی چرخیدم سمتش.
بهش خیره شدم و جواب دادم:

-مگه نگفتی برم خونه !؟

سر جنبوند و گفت:

-چرا…

پوزخندی زدم و گفتم:

– خب میخوام بپوشم که برم!

بجای اینکه منصرفم گفت:

پوزخندی زدم و گفتم:

– خب میخوام بپوشم که برم!

بجای اینکه منصرفم گفت:

-آفرین…کار خوب همینه

نفس عمیقی کشیدم و دوباره چرخیدم و راه افتادم سمت اتاقش تا لباسهام رو بپوشم.
خم شدم و شلوارم رو برداشتم و پوشیدمش.
تیشرتش رو ولی درنیاوردم.اونو دلم نمیخواست بهش بدم.
چقدر غمیگن بودم.
چرا اصرار نمیکرد بمونم و نرم !؟
لباسهام رو که پوشیدم از اتاق اومدم بیرون.
عین کشتی به گل نشسته ها بودم.
نپرسید چرا…
“چرا”ش مشخص بود.
من توقع داشتن اون مدام و همه جوره نازمو بکشه اما اینکارو نمیکرد.
حتی حس میکردم سرد تر از روزای قبل شده.
روزای قبل از پیوند رابطمون!
چندقدمی رفتم سمت کاناپه.
خم شدم و کوله پشتیم رو برداشتم و بند کلفتش رو انداختم رو شونه ام و خیلی سرد و تلخ گفتم:

-با من کار نداری !؟ میخوام برم!

فکر کنم تا به اون لحظه صد مرتبه بهش گفته بودم میخوام برم.
ای تف به ذاتت شهرام! چرا آخه دلش نمیخواست بمونم !؟
این‌مشکوک نبود ؟
نکنه اصلا قراره ژینوس بیاد پیشش!؟
نکنه داره خونه رو واسه اومدن اون دختره ی دریده آماده میکنه!؟
وای که اگه بازم پای ژینوس به این خونه باز بشه دیگه محاله اسمشو بیارم.
بلند شد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…

رمان بوسه گاه غم 3 (1)

14 دیدگاه
  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده،…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 4 (4)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 سال قبل

دیگه مثل قبل رمانت نیست هم پارت هاش کمه هم مثل قبل هیجانی نیست زودتمومش کن چون طولانی شده بی مزه هم شده

...
...
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

👍👍

hani
hani
2 سال قبل

هرچی بیشتر پیش میره شیوا و شیدا بدتر میشن معلوم نیس رمان یه داستان س*ک*سی

جانان
جانان
2 سال قبل

انصافا شیوا یه دختر بشدت بی حیا

مازیارآرین
مازیارآرین
2 سال قبل

حاجی اصلا از نظر ادبی ارزشی نداره رمانت فقط بخاطر نظر شیطان آدم ها تحریک میشن بخونن . به چی میرسی؟ تهش که چی ؟ این همه انرژی میذاری که مردم منحرف بشن ؟ من بسیجی نیستما ولی خداییش یکم طالعه کن که رمان های خوب و با ارزش مثل آثار بزرگان بنویسی که چار نفر بهت افتاخر کنن اینا چیه آخه

Mahi
Mahi
2 سال قبل

ناموسا چه وضعشه یکم بیشتر بزارین🥺🥺🥺🥺🥺🥺
این همه ما رو تو خماری نگه میدارین به چی میرسین☝🏻🥺
خدا تو خماری نگه تون داره🤲😒🤦🏻‍♀️😔

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x