رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 15
پلک میزنم. باورم نمیشود. الان با من چه کرد؟!! او دکمه ای را میزند و با خنده بیرون می رود: -عزت زیاد خانوم خانوما! و هنوز حتی نتوانستم خود را جمع و جور کنم که درِ آسانسور به رویم بسته می شود! من می مانم و دستهایی که در هوا مانده و تخم مرغی که از سر و صورتم