روز: تیر ۲۱, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۴۰

  دختر شیطونی بودم اما همیشه بخاطر کنترل های خانواده این شیطنت رو اکثرا سرکوب میکردم ، شاهین بهم جرعت و جسارت داد ، تا خودم باشم ، اگه اخلاق بدی رفتار بدی دارم عوضش کنم، یه روز مشکلی توی پرونده کاریش ایجاد میشه و مجبور میشه بره اما من خونش گفتم منتظرش میمونم ، برام شده بود یه برادر

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۳۰

  با وحشت به سمت در پشت بام برمی‌گردم. اینبار صدایش را واضح‌تر می‌شنوم: -کی اون بالاست؟!! صدایش…عصبانی ست!! انقدر هینِ ترسیده ام بلند است که بی شباهت به سکسکه نیست. به سرفه می افتم. دست روی قلبم میگذارم. خودم را گم میکنم و نمی دانم در این لحظه چه کنم. و در همان حال به شانس پی پی گرفته

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت آخر

    سرباز غر زد: _ من از کجا بدونم. تارخ اخم کرد، اما چیزی نگفت. چیز دیگری که در این سه سال آموخته بود صبر در برابر کج خلقیهای دیگران بود. انتظار داشت از پشت شیشه سرهنگ را ملاقات کند ولی سرباز جوان او را به یک اتاق تاریک و خفه راهنمایی کرد. به محض اینکه قدم در داخل

ادامه مطلب ...

انتقام یا عشق پارت (خون آشام) بیست و هشتم

با حس دست کسی توی موهام از خواب بلند شدم. با چشم ت چشم شدن باهاش فهمیدم ک بلاخره اون کسی که منتظرش بودم پیداش شده. با وقاری ک کاملا الکی بود از جام بلند شدم -سلام -سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون -مامانم و خواهرم پایین دارن با مامان بزرگت حرف میزنن نظرت چیه بریم یکم بگردیم؟؟ -اممم باشه فکر خوبیه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۳۳

  فکر کردم با زدن این حرف میره اما انگار که تازه متوجه یه سری چیزاشده باشه پرسید: -عینکت کو هان ؟؟ حالا نمیدونم چیشد که یهو حواسش رفت پی عینک من.دلم نمیخواست بفهمه چه چیزایی اتفاق افتاده برای همین توی کلانتری.همینکه مظفر رو یکم گوشمالی داد برای من کافی بود واسه همین گفتم: -شکسته! دست برد توی جیبش و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۴۱

    ارسلان تیز نگاهش کرد آزاده از آلپ ارسلان نفرت داشت اما فهمیده بود حق با اوست آمپول را در سرم تزریق کرد و به مرد اشاره زد _ببخشید دکتر یک لحظه میاید بیرون ؟ مرد نگاهی به دلارای انداخت و قبل از بیرون رفتن گفت : _اگر مشکلی بود صدامون بزن نزدیکیم ارسلان تهدید آمیز خیره اش شد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۴۰

  بغضش بیشتر شد : _میگم درد دارم چرا اینطوری میکنی ارسلان ؟ یکم درک …. ارسلان کلافه جمله اش را قطع کرد : _این یارو گفت آب نخوری چرا کولی بازی میکنی؟ دلارای لب زد : _ببخشید ارسلان خیره صورتش شد با خجالت پچ زد : _نگام نکن _چرا ؟ با بغض لب هایش را به هم فشرد خجالت

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان ۳۸

.     گاز ماشینو گرفتم و دلمو دادم به جاده از تو اینه یگانه رو هم می دیدم که با سرعت داره پشت سر ما میاد محبوبه: دلی.. میگم کی میای رفسنجون؟! _ نمیدونم محبوبه..شاید عید شایدم نه اومدنی شدم بهت خبر میدم.. محبوبه: تو که نیستی مهیار( داداشم) هم نیست دلارام( خواهرم) هم که نیست مامان بابات خیلی

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۱۶

_ سمیه جان خوبی عزیزم ؟ سمیه لیوان آب را از دست ریحانه گرفته یک نفس سر کشید تشکر آرامی کرده اشک های غلتیده روی صورتش را با دست پس زد آرام از جا بلند شده به سمت دستشویی رفت در را بسته مشتش را از آب سرد پر کرد چندین بار به صورتش مشت آب را پرتاب کرده حالش

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۱۵

خوابیده ؟ لبخندی زده به تایید سر تکان داد که مادرش ناراحت گفت : هیچیم نخورد که در این دو چشم عشق مادرانه عظیمی هویدا بود و هانا به خوبی قابلیت دیدن این هاله از محبت را داشت همانطور که به خوبی متوجه نگاه چشمان مختلط به عشق و علاقه ی آرمین نسبت به سمیه شده بود لبخند زده کنار

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۱۴

کودکی اش که با همبازی بودن سمیه سپری شد و نوجوانی اش که به یکباره او را مجنون سمیه کرد و جوانی اش که از عشق سمیه رنگین شد یاد یکی از روز های کودکی شان افتاده لبخندی آشکار لب هایش را شکار کرد دو دستش را زیر سر نهاده مشغول به یادآوری آن لحظه های شیرین کودکی شد آن

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۱۳

در حال نوشیدن چای به چهره ی چروکیده و پیر مادرش نگریست و در پس نگاه مهربان او قیافه ی هانا را مشاهده کرد ، با تمام بد خلقی های ذاتی اش دلتنگ این دو موجود دوست داشتنی بود و دوست داشتنی تر از این دو ، دخترکی چشم عسلی بود به نام سمیه دختری که قلب آرمین به او

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۱۴۴

  باحرفش بلند زدم زیر خنده.. حق با رضا بود خدایی مثل چی از بهار ترسیده بودم! باهمون خنده گفتم: _حرف حق جواب نداره! _دنیا دار مکافاته گلایژ خانوم.. خداوند مسخره کنندگان را دوست ندارد! خلاصه یه کم دیگه بارضا حرف زدم و خداحافظی کردم.. گوشیمو توی کیفم گذاشتم و اومدم برم داخل کوچه که یه ماشین ۲۰۶ باسرعت زیادی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۵۴

  خیلی نگذشت که یزدان وارد سالن غذاخوری شد و به سمت میز آمد و جای قبلی اش نشست و بدون آنکه به او نگاهی بی اندازد ، او را مخاطب خودش قرارش داد : ـ صبحونت و بخور . گندم نگاه بی اختیارش هر چند ثانیه یک بار روی او رفت و آمد می کرد و آرام و قرار

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۳۷

.       دو روز بعد   روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ‌توی این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده بود. فقط مائده اومد و پشیمونی خودشو اعلام کرد میگفت دلم برا آریا سوخته خیلی مظلوم بوده وگرنه اینکارو نمیکردم خودم میدونستم آریا بچه ی مظلومیه برخلاف بقیه ی ادمایی که تک فرزندن غرور دارن آریا خیلی مظلوم بود

ادامه مطلب ...