رمان رسپینا پارت 93
موقع قدم زدن سعی داشت دلم رو به دست بیاره ، اما دلم باهاش صاف نمیشد _میدونم فهمیدی دروغ گفتم ، بعدا برات توضیح میدم الان وقتش نیست ، ذهنت رو درگیرش نکن خواهشاً اخم کردم _مگه به من مربوطه ؟ زندگی خودته من چیکارم ؟ _رسپینا ، قربونت بشم من ، اگه میشد بگم که میگفتم _نمیشد بگی