روز: شهریور ۳, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۱۱۳

  سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد _قسم خوردم کاری نکنم؟ من گو°ه خوردم ، مادرشو به عزاش میشونم ، فقط شکستگی ؟ من بودم میکشتمش ، مرگ کمشه _تو غلط کردی ، کاری نمیکنی دارم میگم بهت ، رادانم قسم خورده کاری باهاش نداشته باشه ، الکی شر درست نکن دوباره ، یه چیز بود تموم شد رفت _تموم

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۴۴

  نفهمید چقدر گذشت که دستی دور بازویش پیچید تا بدنش واکنش نشان دهد و خودش را با سرعت عقب بکشد. دست شاهرخ توی هوا ماند اما خودش را نباخت. _حالت خوبه یاسمین؟ بغض دخترک حنجره اش را لرزاند: قول دادی که نذاری بهم نزدیک بشه پس… _واقعا متاسفم. ببخشید! _برو بیرون. شاهرخ مات ماند: یاسمین… _یکی از یکی بدتر

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۷۴

  -اوکی؟ به سختی میگویم: -ممنون… و انگار این جوابی نیست که میخواست. -ممنون از تو اگه قبول کنی! قبول کنم که فقط دوست باشیم؟!! -اممم خب… اگه به مشکل برخوردم چی؟! آرام و کوتاه میخندد: -تو به مشکل برنمیخوری… دهان باز میکنم حرفی بزنم، که ادامه میدهد: -واسه خودت مشکل تراشی نکن حورا… انقدر دنبال دردسر نباش! لبهایم روی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۷۷

  دلم مرگ میخواست. حاضر بودم دستهامو باز کنم و با آغوش باز به استقبال مردن برم اما عمرم اونقدری طولانی نشه که بخوام کنار نویان زندگی کنم. اونقدر واسه اینکه نبینمش و چشمم به صورتش نیفته سرمو برگردونده بودم و نگاهمو دوخته بودم به بیرون که احساس میکردم گردنم یه وری شده . صدای موسیقی شادی که مثلا واسه

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۵۷

  متوجه تغییر حالتش بودم،شاید اگر در موقعیت متفاوت تری بودیم؛الان در اغوشم می گرفتمش. اما افسوس که همه چیز بین ما تموم شده بود. از اینجا قصه سیاه می شد. نفسی گرفته و ادامه دادم: _تو داخل کمپانی به دنیا میای و اولین بچه ای بودی که از یک پدر و مادر زیبا و نخبهی این موئسسه به دنیا

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۵۶

  لبخندش،چشم های سرخ و مکارش بند انسانیتم رو پاره کرد و دلیلی شد که پاهام رو با تمام قدرت بلند کرده و بین پاش کوبیدم. ضربه قوی و ضربتی بود و نفسش رو گرفت. سیاه شد و عقب عقب رفت. نگاهی به ساعت کرده و وقتی دیدم هنوز زمان باقی مونده،لعنتی ای گفته و از روی میز پایین پریدم.

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۸۶

  از سرما در خودش جمع شده بود اما نتوانست طاقت بیاورد و چشم‌هایش را باز کرد. هوا تاریک بود و دردِ گردنش هر لحظه بیشتر می‌شد. کلافه از جای بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت که عدد چهار را نشان می‌داد. خمیازه‌ای کشید و سری به ارسلان زد انگار خستگی و فشار عصبی او را هم از پا

ادامه مطلب ...

رمان مجبوری نفس بکشی پارت سوم

خندیدم-مث سگ داری دروغ میگی -دروغ نمیگم بخدا حتی میتونم همین الان کاری کنم ک رفیقم با دوست دخترش بیاد و بهت بگه که اشتباه برداشت کردی -کاری نکن که بیاد، به زودی میرم تهران اونجا میبینمش شاید اگر بفهمم اشتباه متوجه شدم، ببخشمت اما هیچوقت دوباره باهات نمیشم هیچوقت فهمیدی؟ اشکی که توی چشماشه رو دیدم اما مهم نبود

ادامه مطلب ...

رمان مجبوری نفس بکشی، پارت دوم

سکوت بینشون پر شد، تصمیم گرفتم برم جلو -نمیشه یا نمیخوای؟؟چیه که دارید ازم پنهون میکنید؟ شوکه شدن، هول شدن علی-امم چیزه خب بعدا میگم بهت نازی-یا همین الان میگی یا دیگه نه من نه تو پسرم علی-ماماننن نازی-همین که گفتم و از آشپزخونه رفت بیرون سعی کردم دوباره اون نقاب ترسناک و سرد و پر از نفرتم اومد روی

ادامه مطلب ...

مجبوری نفس بکشی، پارت اول

خلاصه رمان: این رمان درباره دختری به نام عسل هستش که نامزدش بدون هیچ دلیلی بهش خیانت میکنه،اما اینطور نیست، نامزدش بهش خیانت نکرده فقط عسل دچار یه اشتباه شده… حالا بقیه رمان رو خودتون میخونید و می‌فهمید چرا؟ و واکنش عسل پس از فهمیدن حقایق رو می بینید. . . . . . از پله ها رفتم پایین تا

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۲

  « راوی » با صدای تقه ی در عمارت ، مارتا برای لحظه ای دست از گریختن برداشت ، هکتور و لوییس به سرعت به سمت در رفتند و در را باز کردند ، هکتور از شدت تعجب ، حتی نمیتوانست حرف بزند ،وتنها کلمه ای که توانست به زبان بیاورد این بود : _ دخترم ! مارتا بعد

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۲۷

  پشتی کمد یه حالت کشو مانند بود که چون از گوشه ی کمد باز میشد اصلا دید نداشت و لباس ها کاملا مخفیش کرده بودن…. سامیار بی توجه به من که داشتم نگاهش می کردم، پشتی کمد رو خیلی راحت کشید سمت راست و با باز شدنش، گاوصندوق کوچیکی که روش کلی دکمه داشت نمایان شد….. من داشتم میمردم..تمام

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۵۵

  – فصل چهل و یکم “احساسات پنهان شده” کرولاین با اضطراب به ساختمان مقابلم خیره شدم. پس چرا خبری نبود؟ ده دقیقه گذشته بود؛هنوز خبری نبود. سراسیمه دستای عرق کرده ام رو درون جیب کتم کرده و تلفنم رو خارج کردم. دیوانه وار به دنبال شماره فور می گشتم که صدایی دقیقا از پشت سرم بلند شد: _کی هستی؟

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۲۵

  تموم مدت که مازیار حرف میزد توی شوک بودم و از شدت تعجب و بهت زدگی حتی قدرت تکلم هم نداشتم وفقط مثل مجسمه خشکم زده بود وتوی سکوت نگاهش میکردم! سکوتم رو که دید به خودش جسارت بیشتری داد و ادامه داد؛ _مگه نگفتی بین من وشغل آینده ات جایگاه من اونقدری بالاتر هست که قابل مقایسه نباشه؟

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۸۸

  جلال جلوتر از سیروس از عمارت خارج شد و پله های ورودی را پایین رفت ……….. نزدیک ظهر بود و تمام نگهبانان ، به جز نگهبانان کشیکِ درهای خروجی و ورودی برای صرف ناهار به ساختمان پشتی رفته بودند …………… الان که تمام نگهبانان و خدمه ها برای صرف ناهار دور هم جمع می شدند ، بهترین زمان برای

ادامه مطلب ...