سوال نوشین فقط غیر منتظره نبود. بی ادبانه هم بود و من حدس میزدم یه جورایی واسه تحقیر و آزار من این سوال رو از همسرم پرسید وگرنه هیچ دلیلی نداشت که اون بخواد همچین سوالی از نیما بپرسه … سرم به سمت نیما چرخیده شد. با اینکه خودش هم از این سوال خوشش نیومد اما خیلی ریلکس جواب
یاسمین بی تفاوت سر جنباند و پشت سر ارسلان داخل اتاقی رفت که در آن سفره ی عقد کوچکی چیده بودند. سرش سنگین شد و پاهایش برای قدم های بعدی به التماس افتادند. آن سفره ی عقد شده بود میز قمار و… آرزوهایش مقابل چشمانش زجه میزدند. آینده اش شده بود تصویری خاکستری که هر لحظه سیاه تر میشد.
بیست روز از اون ماجرا و رفتن رادان میگذشت ، طی یه قانون نانوشته نه رادان راجب اون موضوع حرف زد نه من جز یکبار که پرسیدم کار امیره که تنها جوابش نه بود و گفته بود بیخیال این ماجرا شم ،و تنها دیدم تعداد بادیگارد به سه نفر رسیده ، این مدت همش با آرام بیرون بودم ،
-هِی خوشگله… امسال دست از حوری بودن بردار و آدم شو… لازم نیس حوریِ بهشتیِ مادام العمرِ دائم والباکره باشی تا مخِ این آبتین متشخص رو بزنی… عادی باشی، میتونی مخ جد و آبادشم بزنی… اگرم می بینی نمیشه، کلا بیخیال شو… متعجب میخوانم… یکبار… دوبار… سه بار… تبریک عید بخورد در فرقِ سرش. حوری نباشم و آدم
دستهامو رو گوشهام گذاشتم تا حرفهاش رو نشونم. این حرفهای تلخ و گزنده و تکراری بیشتر غمگینم میکردن. بیشتر از قبل ! بیشتر از همیشه! اومد سمتم و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و با داد و بیدادگفت: -میدونی چی شیدا ! منو و تو میتونستیم خیلی زود بچه دار بشیم اگه تو میذاشتی واسه یه بار
یک گام عقب رفت و گفت: -خیلی خب باشه خودت دربیار! یکی دو کام دیگه هم عقب رفت.دستهاش به دوطرف کمرش تکیه داد و گفت: -تسلیم توام… پوزخندی پر تاسف زدم و گفتم: -تو تسلیم شیطانی نه من… خندید و گفت: -اوووه! شاید ! تدامه بده ساتین …دربیار عزیزم! بانفرت گفتم: -به من نگو عزیزم! لبخند حرص دربیاری تحویلم
ماشین که ایستاد ، نگاهی به برج انداخت. دوباره برگشته بود به خانه ای که در شاهد هوسبازی های ارسلان با زنان دیگر بود هومن وقتی نگاه خیرهی دخترک را دید دستش را روی دست دلارای گذاشت و لبخندی زد _ از چی ناراحتی؟ میدونی میتونی هرزمان خواستی با من دردودل کنی نه؟ ابروهای دلارای بالا پرید و بدون
میز رو آماده میکنم و منتظر پری خانم میمونم….خدا کنه زودتر از نوه ش از اتاق بزنه بیرون….اون اگه دستپختم رو بپسنده، نصف استرسم از بین رفته….. به کاسه ی قرمه نگاه میکنم….اونقدری که باید سیاه باشه، نیست…یعنی ترس سوختن سبزی ها باعث شد بیشتر از این تفت ندم…..روغنش هم انگاری زیادیه…. نمیدونم برم یا بمونم…باهاشون بشینم پشت
_چند روز پیش که رفته بوده سر ساختمون خیلی اتفاقی زخمی میشه و وقتی با کیان دعوا میکنه بخیه هاش باز میشن من که رفتم خونه اش خون زیادی از دست داده بود و به زور بردمش بیمارستان اما تو راه بیهوش شد آقاجون:چرا نموندی پیشش؟ _تو بیمارستان نموند که تا بهوش اومد گفت میخوام برم حالا هه دکتر
لبخندی به ابروهای پر پیچ و خمش زدم و تو دلم قربون صدقه اش رفتم… هرکار میکرد جذاب بود..شاید هم فقط به چشم من اینجوری بود… با سلام زیرلبی سامیار، خاله از جاش بلند شد و با ذوق چرخید طرفش و محکم بغلش کرد: -سلام خاله..خوبی پسرم؟..بهتر شدی؟… سامیار همینطور که دست هاش دو طرفش بود، بدون اینکه خاله
همیشه میخواستم بهش نزدیک بشم و درعینحال از نزدیک شدن بهش حالم بههم میریخت. اون از منفورترین آدمایی بود که توی زندگیم دیدم، حتی استاد هم ازش متنفر بود. چشمهاش رو ریز کرد. – شنیدهم بچهها آخر هر ماه میرن به خانوادههاشون سر میزنن… میدونستم چی میخواد بگه، کار همیشگیش بود. – تو که خانوادهای نداری، کجا میری یاکان؟
گوشی رو قطع کردم. سعی کردم با چند تا نفس عمیق خودم رو آروم کنم. *** تا شب باز هیچ اتفاقی نیفتاد و سروس فقط برای خوردن غذا و سرویس از جاش بلند می شد دلم می خواست خفش کنم. یواش یواش داشتم کم میآوردم. شب شد .. ساعت که از دوازده گذشت من کم کم داشتم می رفتم
راننده تاکسی یه مرد مسن بودو تمام راه رو اخبار گوش داد. گرایه رو آماده کردم و وقتی رسیدم بهش دادم پیاده شدم و درو باز کردم و رفتم داخل داشتم میرفتم سمت خونه که کیان:آرام وای نه سرعت قدم هامو بیشتر کردم و خودمو زدم به اون راه که مثلا نشنیدم کیان:آرام توروخدا وایسا کاریت ندارم. وایسا وایسادم