چت روم”دنیای دیوانه ها” 70🐰
عاشق شده ام بر تو، تدبیر چه فرمایی از راه صلاح آییم، یا از ره رسوایی؟
عاشق شده ام بر تو، تدبیر چه فرمایی از راه صلاح آییم، یا از ره رسوایی؟
تا اینو گفت باز مثل دیوونه ها از شدن غم شروع کردم خندیدن.گاهی مثل الان حس میکردم اون فکر میکنه من بچه ام! حتی بدتر…یه احمق! چه نقشه هایی می ریخت. گمونش دختری که از خیلی وقت پیش دندون تیز کرده واسه خود فرهاد و خونه زندگیش به این سادگی ها ولش میکرد! سرم رو با تاسف تکون دادم
مثل همیشه نیاز بود ذهنمو خالی کنم برگه و خودکار برداشتم که رادمهر هم اومد کنارم . _تو کجا؟! _میخوام ببینم چه غلطی میکنی تقلید کنم . _مثل همیشه ؟ _دقیقا . لبخند زدم ، رادمهر از بچگیش با من بزرگ شد ، کلا منو رادمهر باهم بودیم و راحیل و ریما باهم ، رادمهر اخلاقای زیادیش شبیه من
پرستار با دقت گچ را از دور مچش باز کرد و دستش را معاینه کرد. شایان با نگاهی به دست دخترک صندلی را عقب کشید. یاسمین با بغض به دستش نگاه میکرد که انگار رنگش تغییر کرده و کمی ورم داشت. _چرا پوستش اینجوریه؟ ارسلان متعجب جلو رفت و مچ دستش را آرام میان انگشتانش گرفت. با دیدن چشم
از وقتی روی صندلی هواپیما جاگیر شده ام، قلبم هر چند لحظه یکبار فرو میریزد! خوب میدانم… خوب میدانم که برای رفتن به شرکت و دیدنِ آبتین نیست. درحالیکه باید فقط این باشد! اما وقتی چشم میبندم تا تمرکز کنم، به جای جور کردن جملات برای برخورد با آبتین، تصویرِ آن خانه جلوی چشمانم می آید. آن واحد… تراس…
اون پسر اصلا نباید تو خاک این سرزمین باشه. اگر هم باشه محاله من تو ذهنش مونده باشم چه برسه به اینکه بخواد بیاد سراغم… گیریم اصلا اون باشه. چطور ممکنه بتونه منو پیدا کنه درحالی که هیچ رد و نشون و آدرسی ازم نداشت!؟ خدایا… چرا اینقدر من سردرگم شده بودم! چرا بعضی حرفهای اون با عقل و
زیاد طول نکشید که صدای کوبیده شدن در را شنید و شانههایش از ترس بالا پرید. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدایش درنیاید ارسلان با قدمهای بلندی خودش را به اتاق رساند و دیوانه وار مشت محکمی به در کوبید _ گمشو بیرون که گور خودتو کندی دختره خراب با گریه نالید _ وحشی روانی ، گوش بده
مامان اومد و رفت سمت اتاقش اشکانم اومد داخلو نشست روی مبل _دوباره اینجا چیکار میکنی تو؟ اشکی:مامانت گفت دیروز نتونستی غذا بخوری بیا حالا امروز بخور تازه غذای امشب با زنته _اونوقت تو باید با کله قبول میکردی؟ مامان:آدم باش آرام وویی مامان کی اومد دوباره؟ _مامان جان فرشته ها که آدم نمیشن؟ مامان:منظورت از فرشته تا چی
دوباره افتاده بود رو دنده ی لجبازی و به حرف هاش فکر نمی کرد… نفس عمیقی کشیدم و با ناامیدی گفتم: -درست حرف بزن.. -فهمیدی دیگه چی باید بگی بهش؟… -نه.. بلند و محکم صدام کرد که کامل چرخیدم طرفش و با حرص گفتم: -چیه؟..چی میگی؟..چی بگم بهش؟..بگم به اندازه شش ماه شوهر کردم..فقط به اندازه ی شش ماه
شوکا زیرچشمی به دایی بهرام که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کردم. باورم نمیشد بالاخره داره میره. مثل یه زندانی شده بودم که از دست زندانبانش خلاص شده! نگاهش رو به من و مامان معصومه دوخت. – تا وقتی برگردم هیچ کاری که نظر بقيه رو جلب کنه انجام ندید. تو شوکا خانم… دیگه با اون دوستای عجیبت
تو همین فکرا بودم که یواش یواش چشمام گرم شد. *** با صداهای گنگی که اسمم رو میونشون می شنیدم چشم باز کردم. چشمام اولش تار می دید. گیج بودم. دستی به صورتم کشیدم. با دیدن مازیار که گوشه تختم نشسته بود و داشت صدام می زد سه متر از جام پریدم. با بهت و توپ پر گفتم :
چشمایی که در اثر پلک نزدن طولانی.. به سوزش افتاده بود.. بسته شد و من.. همه وجودم پر شد از نفرت.. نه از میران.. از درین بدبخت و ساده ای که یه زمانی.. دلش و خوش کرده بود به همین «خانوم» شنیدن های خاص و منحصر به فرد.. از زبون این دیو دو سر! خودش پیاده شد ولی من
مامان از جاش بلند شد دستی روی شونه ی الینا گذاشت و گفت : ازت ممنونم که اومدی اینجا حال و هوام عوض شد ازت خیلی ممنونم. الینا لبخند عمیق شده ای زد و صورتش رو بوسید -منم ازتون ممنونم ستاره خانم خیلی شب خوبی بود.. خوب من دیگه باید برم.. بازم هم دیگه رو می ببینیم الینا با
_من نگفتم چیزی رو حذف کنی.. نخواستم گذشته ات رو حذف کنی اما خوش ندارم اسم اون یارو رو توی زبونت بیاری.. _اون یارویی که میگی احیانا نامزد سابق من نبوده؟ _ببینم؟ توچه اصراری داری که مدام یادآوری کنی کی چی بوده وچیکاراکرده؟ هان؟ _اصرار میکنم چون نمیتونم پاک کن دستم بگیرم و همه چی رو پاک کنم! اصرار