رمان گریز از تو پارت 72
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون آمد و دست روی قلبش گذاشت. _خدایا این دیگه چه مصیبتیه… راهروی اتاق ها مثل همیشه تاریک بود و باید با احتیاط قدم برمیداشت تا با سر توی دیوار نرود. چند قدم باقی مانده با دقت بیشتری برداشت و وقتی مقابل اتاق ارسلان رسید، تردید لب هایش را اسیر دندان هایش کرد. _الان این