5 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 72

5
(3)

 

پاورچین پاورچین از اتاق بیرون آمد و دست روی قلبش گذاشت.

_خدایا این دیگه چه مصیبتیه…

راهروی اتاق ها مثل همیشه تاریک بود و باید با احتیاط قدم برمیداشت تا با سر توی دیوار نرود.
چند قدم باقی مانده با دقت بیشتری برداشت و وقتی مقابل اتاق ارسلان رسید، تردید لب هایش را اسیر دندان هایش کرد‌.

_الان این آقای بامزه باید کلی اعصابم و خرد کنه.

نفس عمیقی کشید و بالاخره بعد از چند ثانیه تقه ی آرامی به در زد.
از نیمه شب گذشته بود و حتی ماهرخ و متین هم خواب بودند که مجبور شد به آخرین ریسمان برای کمک چنگ بیندازد…
تقه ی دیگری به در کوبید و صدای خواب آلود ارسلان با مکثی طولانی به گوشش رسید.

_بله؟

یاسمین محکم لب گزید و صدایش لرزید: ارسلان… یه لحظه میای؟

دست هایش چفت هم شد و با سری پایین منتظرش ماند‌. در که باز شد با قلبی پرتپش سر بلند کرد و با دیدن چشمهای خسته و خواب آلود ارسلان، از خجالت سرخ شد.

ارسلان آرنجش را به چارچوب چسباند و پیشانی اش را لمس کرد: باز چیشده؟

یاسمین نفسش را تند بیرون فرستاد: ببخشید بیدارت کردم.

با اضطراب به اتاقش اشاره زد که ارسلان کف دستش را به پیشانی اش کوبید.

_نکنه بازم توهم زدی و سایه دیدی یاسمین؟ کلی محافظ تو باغِ… اصلا…

_نه اشتباه متوجه شدی‌. صبر کن توضیح بدم.

_خب چیشده؟

یاسمین آب دهانش را قورت داد: من داشتم میخوابیدم بعد یهو حس کردم یه چیزی بالا سرم پرواز کرد.

ابروهای ارسلان بالا پرید و دخترک با بغض و صدایی آرام گفت: سوسک تو اتاقمه.

ارسلان با تعجب اخم درهم کشید: چی؟

یاسمین ناخنش را میان دندان هایش جوید: سوسک…

_یعنی بخاطر یه سوسک از خواب بیدارم کردی؟

رنگ از رخ دخترک پرید و چشمهای ارسلان از شدت درماندگی جمع شد.

_چرا انقدر باعث دردسر و بدبختی منی یاسمین؟

یاسمین لب برچید: این چه حرفیه خب من داشتم زهره ترک میشدم.

_لاکردار من سرت داد میزنم به یه ورت نمیگیری اونوقت از یه سوسک بی جون میترسی؟

یاسمین با درماندگی سرش را پایین انداخت: میشه خواهش کنم بیای بکشیش؟

سر ارسلان با تعجب پس رفت: چی؟

_خواهش میکنم. میترسم، بخدا تا صبح سکته میکنم. خیلی بزرگه… تازه پروازم می‌کنه.

ارسلان مشتش را به پیشانی اش چسباند و با مکث گفت: یاسمین من امشب اعصاب درست درمون ندارم برو بذار یکم آروم باشم.

_من تو اون اتاق نمیرم.

_به درک که نمیری، دست از سر کچل من بردار.

خواست در را ببندد که یاسمین بزور مانع شد و خودش را داخل اتاق انداخت. ارسلان با حیرت قدمی عقب رفت و دخترک انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد.

_بخدا اگه نیای نکشیش تا صبح همینجا میمونم و اعصابت و خرد میکنم.

ارسلان زل زده به چشمهای حرصی او، پوزخندی زد و دخترک انگار تازه متوجه دور و برش شد. دست هایش را با استرش بهم پیچید. اما کم نیاورد و با اخمی غلیظ به ارسلان نگاه کرد.

_میای یا نه؟

ارسلان با نگاهی براق لبخند زد. خوابش از سرش پریده بود.

_نمیام توهم اگه خواستی تا صبح همینجا بمون.

یاسمین چشم گرد کرد و ارسلان با درآوردن تیشرتش روی تخت طاق باز دراز کشید. زبان دخترک از بی تفاوتی او بند آمد و چانه اش لرزید.

ارسلان زیر چشمی پاییدش و با خنده گفت: چیشد خانم کوچولو؟ از اقا سوسکه ترسیدی یا من؟

یاسمین با احتیاط دو قدم جلو رفت و بغض میان حنجره اش لرزید: هر بلایی بخوای راحت سر آدما میاری ولی محض دلخوشی من یه سوسک نمیتونی بکشی؟

_تو چی دختر شجاع؟ با پای خودت میای تو دل شیر ولی بازم حاضر نمیشی خودت بری سوسکه رو بکشی؟

یاسمین متوجه قسمت اول جمله اش نشد و مستاصل سر تکان داد.

_من خیلی میترسم نمیتونم بکشمش. اگه بپره روم چیکار کنم؟

ارسلان با نگاهی لخت، سر تا پای دخترک را کاوید: اگه من الان بپرم روت چی؟ کاری از دستت برمیاد؟

یاسمین با ترس و حیرت قدمی عقب رفت اما قبل از اینکه سمت در بدود ارسلان مچ دستش را گرفت و سمت خودش کشید که دخترک با جیغ کوتاهی توی آغوشش افتاد.

ارسلان با خباثت دست دور کمرش انداخت و میان دست و پا قفلش کرد: خب…

لحنش بوی شیطنت میداد و یاسمین از شدت وحشت و ناباوری داشت جان میداد.

سر بلند کرد و خیره به چشم های مفرح او آرام گفت: اذیتم نکن ارسلان.

ارسلان با اخم سر جلو کشید و یاسمین تقلا کرد تا از آغوش اجباری اش رها شود.

_گفتم ولم کن روانی.‌..

یک سانت هم نتوانست میان آغوشش جم بخورد. باز هم تقلا کرد و وقتی دست ارسلان نوازش وار روی کمرش حرکت کرد نفس توی سینه اش ماند.

_ارسلان…

_دیروز بهت نگفتم ازت نمی‌گذرم؟

قلب یاسمین دیوانه وار به سینه اش میکوبید. با بیچارگی نالید: چرا تو هر موقعیتی به غلط کردن میندازیم لعنتی؟ من فقط ازت کمک خواستم…

_تو که نمیتونی رو حرفت وایستی غلط کردی دیروز برام کوری خوندی.

_نکن ارسلان تو روح مادرت…

دیگر نفهمید چه شد. موهایش به طرز وحشیانه ایی دور دست او پیچید و یک طرف سرش جای سینه ی او محکم روی بالشت فرود آمد. چشمان درنده ی ارسلان نگاهش را شکار کرد و جیغش توی گلو خفه شد. نفسش رفت و لب هایش از ترس بهم چسبید… انگار در عرض چند ثانیه جای زمین و آسمان عوض شد…

پوست سرش داشت کنده میشد که اشک روی گونه اش چکید و با افتادن سایه ی ارسلان روی سرش هق هقش را در گلویش خفه کرد.
ارسلان معلق مانده میان برزخ و جهنم نفس کشیدن را هم از یاد برده بود…

یاسمین با بدبختی مچ دست او را گرفت تا موهایش را رها کند.

_ارسلان؟

_این چه گهی بود تو خوردی؟

دخترک از زور اشک نزدیک بود خفه شود: هیچی… غلط کردم. ول کن تو رو خدا…

ارسلان با خشم خواست فحش بدتری نثارش کند که یک لحظه انگار به خودش آمد. سرش را محکم تکان داد و کم کم از شدت فشار روی موهای دخترک کم شد.

_یه بار دیگه این جمله رو بگی زبونتو…

دخترک بی طاقت نالید “باشه” و چشم های ارسلان مردمک های پر خواهش او را کاوید. با مکثی کوتاه رهایش کرد و دوباره طاق باز شد. تپش های قلبش نامنظم بود و چیزی به عظمت یک کوه روی سینه اش سنگینی میکرد…

یاسمین نفس تندی کشید و دست روی موهای دردناکش گذاشت. توان گریه کردن هم نداشت.

صورتش درست مقابل او بود و فقط چشم بسته بود و دندان هایش را روی هم میفشرد. میترسید آوایی از حنجره اش خارج شود و او دوباره طغیان کند.

چشم های باز ارسلان خیره مانده بود به سقف بی رنگ و پلک هم نمیزد… یاسمین لب به دندان کشید و قلبش مچاله شد. ماهرخ هشدار داده بود که هیچ وقت نباید از مادرش حرفی به میان آورد… گفته بود او حساس است و با شنیدن اسمی از مادرش زمین و زمان را یکی میکند…

تمام توانش را جمع کرد و زل زده به نیمرخ تاریک و روشن او نامش را صدا زد. فک ارسلان سفت شد و سیبک گلویش لرزش شدیدی گرفت…

_برو بیرون…

عجز خاصی توی صدایش بود. غرور بود و خشم و تبی که داشت تیشه به ریشه ی خودداریش میزد.

_برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.

یاسمین با ناراحتی نگاهش کرد: معذرت میخوام.

سر ارسلان چرخید و دخترک توی خودش جمع شد.

_نمیخواستم ناراحتت کنم. اصلا… اصلا منظوری نداشتم. بخدا من…

ارسلان بی حرف پلک زد و دخترک به خوبی ترک های لغزان روی مردمک های کدرش را دید. حس میکرد زلزله ایی چند ریشتری چشمانش را از بیخ و بن نابود کرده… حتی توان جنگیدن هم نداشت‌‌.
ارسلان فریادش را پشت احساس دردناکش خفه کرد و دخترک گوشه ی پتو را به چنگ کشید.

_میشه همینجا بمونم؟

ارسلان درمانده به موهایش چنگ زد: برو یاسمین… من الان حال درستی ندارم.

_نمیتونم… سوسک تو اتاقمه. تا صبح سکته میکنم.

ارسلان کلافه نیمخیز شد که دخترک با ترس عقب رفت: امشب همین جا میخوابم. ازت نمیترسم…

ارسلان تکانی خورد و چشم هایش بالا چرخید.
دخترک بی حرف سر چسباند به بالشت کنار او و پلک های لرزانش را بست. جای چنگ او روی سرش هنوز می‌سوخت و وحشت سلول به سلول تنش آلوده کرده بود اما… باید دوام می آورد…

حتی وقتی نگاه سنگین او تمام تنش را وجب زد سعی کرد نفس هایش منظم باشد و بندینه های احساسش را از هر چیزی رها کند.

☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخ اخ نزدیک بود خفش کنه

زهرا
زهرا
1 سال قبل

از ارسلان خیلی خوشم میاد عاللللللللییییییی

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

مثل همیشه عالی ✨

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

ایول ایول

KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

کم بود لعنتی 😭😭😭

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x