رمان گرداب پارت 55

4.5
(2)

 

سرش رو اورد بالا و خیره تو چشم هام نگاه کرد..با اون چشم های خمار شده و شیطونش…

دستش رو اروم روی شکمم کشید و سرش رو خم کرد و لب هاش رو به گوشم چسبوند:
-پس بازی دوس داری..

با اینکه بهش مشکوک بودم اما از نوازش و حس نفس هاش روی گوش و گردنم کمی داغ شده بودم….

صورتم رو به گونه اش چسوندم و اروم گفتم:
-حوصله ام سر رفته…

هومی گفت و بوسه ای روی گوشم زد و دست هام رو ول کرد…

دست هام رو بردم روی شونه هاش و تا به خودم بیام، تو یه لحظه، جفت دست هاش رو گذاشت روی پهلو و شکمم و محکم شروع کرد به قلقلک دادنم…..

چشم هام گرد شد و صدای جیغ و خنده ام رفت هوا…

خودم رو محکم تکون می دادم اما با پاهاش پاهام رو قفل کرد و نمی گذاشت زیاد تکون بخورم و کاری جز جیغ و خنده از دستم برنمیومد…..

بازوهاش رو چنگ زدم و درحالی که از خنده اشک تو چشم هام جمع شده بود، با جیغ گفتم:
-وای سامی..تورو خدا..ولم کن..غلط کردم میرم تو اتاق..عه عه سامی..وای..ولم کن…

انقدر به سینه و بازوهاش و هرجا که دستم میرسید چنگ زدم که دوباره با یه دستش دست هام رو گرفت و وزنش رو بیشتر انداخت روم….

وقتی دید نفسم به سختی بالا میاد کم کم دست از قلقلک دادنم برداشت..دست هام رو هم ول کرد و بعد با اون لبخنده کجش خیره شد بهم….

یه دستم رو گذاشتم روی شکمم و مالیدم:
-اخ..خیلی بدی سامی..وای خدا دلم..

دستش رو کنارم جک کرد و تکیه داد بهش و اون یکی دستش رو گذاشت روی شکمم و اروم گفت:
-خودم الان خوبش میکنم..
.

خم شد روی شکمم رو اروم بوسید و بعد با دستش شروع کرد به مالیدن…

چشم هام رو بستم و راحت دراز کشیدم:
-اخیش..

-خوش می گذره؟..

اوهومی گفتم و لبخند زدم که کمی اومد بالا و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد…

با حس نفسش روی صورتم، چشم هام رو باز کردم و خیره شدم بهش…

چشمک بامزه ای زد و همینطور که هنوز داشت شکمم رو می مالید، نگاهش رو از چشم هام کشید روی لب هام….

گوشه ی لبم رو با ناز گزیدم که ابروهاش رو انداخت بالا و خم شد روی صورتم و با لب هاش لبم رو از زیر دندونم کشید بیرون و با یه مکث کوچیک، اروم شروع کرد به بوسیدن….

با یه دستش دو طرف فکم رو محکم گرفت و بوسه اش رو شدید تر کرد…

همینطور که لبش روی لبم بود، لبخند زدم و دست هام رو بردم زیر تشرتش و نوازش وار روی سینه و بازوهاش کشیدم…

بدن جفتمون داغ شده بود و نفس هامون هرلحظه تندتر میشد…

مثل تشنه ها هرچی بوسه امون طولانی تر و شدیدتر میشد، انگار عطش و خواستنمون هم بیشتر میشد….

کمرم بی اختیار از روی مبل بلند میشد و کامل می چسبیدم به تن سامیار که حتی از روی لباس هم داغیش داشت من رو می سوزوند…..

لب هام رو به سختی ازش جدا کردم و نفس زنان، اروم گفتم:
-تیشرتتو دربیار…

زانوهاش رو به دو طرف رون پاهام چسبوند و کمی بلند شد و تیشرتش رو سریع از تنش کند و نفهمیدم کجا پرتش کرد….

لبخندی بهش زدم و سر انگشت هام رو روی شکم سفت و شش تیکه اش کشیدم…

محوِ بدن عرق کرده و جذابش شده بودم که با حرکت دستش روی پام به خودم اومدم….
.

قبل از اینکه دوباره بخوابه روم، دستش رو روی رونم گذاشته بود و داشت پیراهن سفید و کوتاهم رو که قدش تا وسط رونم بود رو اروم می کشید بالا تا از تنم دربیاره….

خودم رو یکم کشیدم بالا و پیراهنم رو راحت از تنم دراورد و انداخت پایین مبل…

سر انگشت هاش رو کشید روی شکم لختم که نفسم حبس شد و عضلات شکمم رو سفت کردم…

اون لبخنده کجش دوباره روی لبش شکل گرفت و دست هاش رو دو طرفم تکیه داد و خم شد روم و بوسه ی ارومی به پیشونیم زد….

لب هاش رو روی صورتم نگه داشت و اروم حرکت داد و از شقیقه ام اومد پایین، روی گونه ام و باز هم اومد پایین تر تا رسید به لب هام….

اول یه بوسه ی کوچک زد اما بعد لب هاش رو محکم چسبوند به لبم و باولع و شدت شروع به بوسیدن کرد…

انقدر داغ و با لذت لب هام رو می بوسید که من هم دلم خواست و همراهیش کردم…

دست هام رو دو طرف صورت تب کرده اش گذاشتم و بیشتر کشیدمش سمت خودم و محکم تر همو بوسیدیم….

دست سامیار روی گردن و فک و صورتم حرکت می کرد و گاهی محکم می فشرد و گاهی نوازش می کرد…

بعد از چند دقیقه که نفس کم اورده بودم به سختی از خودم جداش کردم و نفس زنان پیشونیمون رو چسبوندیم به هم….

لبخندی بهش زدم که اون هم با همون لبخنده همیشگیش جوابم رو داد و بوسه ای به نوک بینیم زد….

هرچقدر هم بداخلاق و زورگو و خودخواه بود اما تو معاشقه واقعا چیزی کم نمی گذاشت و اصلا تبدیل به یک ادم دیگه میشد….

با اینکه گاهی خشن و ترسناک میشد اما من از همون هم لذت می بردم و اعتراضی نداشتم…

با فرو رفتن صورتش تو گردنم حواسم جمع شد و جنگ زدم تو موهاش و بی اختیار سرم رو کمی بالا گرفتم….
.

صورت داغش رو چسبوند به گردنم و با لب هاش پوست گردنم رو نوازش کرد و کمی بعد خیسی و گرمی زبونش رو حس کردم….

ناخوداگاه صداش کردم و موهاش رو چنگ زدم…

هومی گفت و دستش رو روی پهلوم کشید و برد زیر کمرم و گذاشت روی قفل لباس زیرم…

کمی چرخیدم و کمرم رو به طرفش مایل کردم تا دستش راحت تر حرکت کنه اما تا خواست بازش کنه، صدای ملودی گوشیش بلند شد….

یه لحظه جفتمون نفس زنان از حرکت ایستادیم اما سامیار بی توجه به گوشیش، خم شد روم و دوباره با بی قراری لب هام رو به دهن گرفت و دستش هم هنوز پشت کمرم بود…..

صدای گوشی قطع اما بلافاصله دوباره بلند شد و سامیار ایندفعه با کلافگی نگاهی به من کرد…

نفسم رو فوت کردم بیرون و لبخند زدم:
-ببین کیه..شاید کار واجب داشته باشه…

دستی تو موهاش کشید و با حرص از روم بلند شد…

تند تند روی میز رو گشت و کاغذها رو زیر و رو کرد تا تونست گوشی رو پیدا کنه…

دستی به صورتش کشید و به صفحه ی گوشی نگاه کرد و من هم همینطور نگاهم بهش بود که اخم هاش کم کم تو هم فرو رفت و سریع از جا بلند شد و تماس رو برقرار کرد…..

راه افتاد سمت اتاق و در همون حال موبایلش رو روی گوشش گذاشت:
-الو..چیزی شده؟..

درِ اتاق کارش رو باز کرد و رفت داخل اما قبل از اینکه در رو ببنده صدای تقریبا بلند، خشن و پر حرصش رو شنیدم:
-پس شما اونجا چیکار میکردین؟..چه غلطی دارین میکنین؟…

و محکم در اتاق رو کوبید و دیگه صداش رو نشنیدم…

از جا بلند شدم و با تعجب به درِ بسته نگاه کردم..با کی اینجوری حرف میزد؟…

دلم شور افتاده بود..حتما اتفاق بدی افتاده بود که سامیار انقدر عصبانی شده بود…

دستم رو دراز کردم و تیشرت سامیار رو از روی زمین برداشتم و تنم کردم که تا وسطای رونم میرسید….
.

از روی مبل بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و مرتبشون کردم و نفسم رو کمی نگه داشت تا منظم تر بشه…

لبم رو گزیدم و دوباره به در اتاق نگاه کردم..صدای سامیار رو نامفهوم می شنیدم…

همچنان انگار داشت داد میزد و خیلی عصبانی شده بود…

رفتم یه لیوان اب خوردم و دوباره اومدم روی مبل نشستم و با استرس به در اتاق خیره شدم و پشت سر هم بی اختیار صلوات می فرستادم….

هرچی دعا بلد بودم می خوندم تا دل شوره ام کمتر بشه…

چند دقیقه بود که سامیار ساکت شده بود و صدایی از اتاق نمی اومد که یهو در رو باز کرد و اومد بیرون….

گیج از جا بلند شدم و به لباس هایی که تنش کرده بود، نگاه کردم:
-میری بیرون؟..

سرش رو تکون داد و با کلافگی به اطراف نگاه کرد، انگار دنبال چیزی می گشت و در همون حال گفت:
-اره یه مشکلی پیش اومده..باید برم..

-کجا؟..چی شده سامیار؟..

-نگران نشو..چیزی نیست سعی می کنم زود بیام..تو بخواب تا میام…

بالاخره سوییچ ماشینش که دنبالش می گشت رو پیدا کرد و گوشیش رو سر داد تو جیبش و با عجله رفت سمت در و من هم دنبالش راه افتادم….

با نگرانی نگاهش کردم و از طپش بلند و پر استرس قلبم تعجب کرده بودم…

دستم رو روی سینه ام گذاشتم و سامیار تا خواست از در بره بیرون بازوش رو گرفتم:
-سامیار یه چیزی بگو..من یه جوری شدم..حالم خوب نیست…

برگشت و بازوهام رو تو دوتا دستش گرفت و من رو جلوی خودش نگه داشت…

کمی تو چشم هام نگاه کرد و بعد در میان بهت و تعجب من، خم شد روی صورتم و با مهربونی پیشونیم رو بوسید…..
.

خشکم زد و نگرانی و ترسم بیشتر شد..

با صدایی که انگار از ته چاه می اومد صداش کردم:
-سامیار؟..

دست هاش رو از روی بازوهام برداشت و قاب صورتم کرد و گفت:
-نگران نباش چیز مهمی نیست..یه مشکلی تو شرکت پیش اومده باید برم حلش کنم…

چشم هام گرد شد و با ترس گفتم:
-وای چیشده؟..نکنه دزد اومده..هان؟…

لبخندی زد و ایندفعه گونه ام رو بوسید و دوباره بدون جواب دادن، تاکید کرد حواسم باشه و تا اون میاد بخوابم…

بعد زیر لب خداحافظی گفت و با عجله از خونه زد بیرون….

بی اختیار تند تند شروع کردم به دعا خوندن و چندتا صلوات هم فرستادم و فوت کردم سمت در…

لب هام رو روی هم فشردم و در خونه رو قفل کردم و یکی یکی چراغ هارو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خواب….

فکر و خیال یه لحظه راحتم نمی گذاشت و ته دلم هی خالی میشد..

می ترسیدم الکی گفته باشه مشکل از شرکتِ و اتفاقی واسه کسی افتاده باشه…

تصمیم گرفتم یه زنگ به مادرجون بزنم اما وقتی نگاهم به ساعت افتاد، پشیمون شدم..یه وقت چیزی از دهنم می پرید و اون هم نگران میشد…..

جلوی اینه ایستادم که با دستمال مرطوب ارایش کمی که داشتم رو پاک کنم و تا سرم رو بردم جلو، نگاهم به گردن و قفسه ی سینه ام افتاد…

چند قسمت قرمز و کبود شده بود و خون مردگی داشت…

دستم رو روش کشیدم و لبم رو گزیدم:
-دیوونه ی وحشی!..

سری به تاسف تکون دادم و سریع ارایشم رو پاک کردم و با همون تیشرتِ سامیار که تنم بود، رفتم تو تخت و پتو رو کشیدم تا روی گردنم…..

چشم هام رو بستم و دوباره بی اختیار شروع کردم به خوندن هرچی دعا که بلد بودم و کم کم نفهمیدم کِی به خواب رفتم…..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خالی باشه بهتره
خالی باشه بهتره
1 سال قبل

مث آدامس مش میاد

🫠anisa
🫠anisa
1 سال قبل

عالییییهبیهیه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x