رمان گریز از تو پارت 105
ماهرخ بغض کرد و حرف در دهانش ماسید. هنوز خوددار بود که متین دستش را گرفت و تمام خواهشش را توی چشمهایش ریخت… _خواهش میکنم باهاش خوب رفتار کن. حال روحیش اصلا خوب نیست، اگه بخاطر یاسمین نبود اصلا باهام نمیومد تهران. ماهرخ باز هم سکوت کرد و متین یک لحظه ناامید شد. حرفی نداشت… به حد کافی توضیح