آبتین قدمی جلو میگذارد و بالاخره بلند میگوید:
-شروع!
حتی یک ثانیه نمیگذرد و بهادر مشت اول را توی صورت اتابک میکوبد!!
دهانم از حرکت ناگهانی اش یک متر باز میماند. صداها بالاتر میرود. اتابک عقب میکشد و او هم یک لحظه جا میخورد. اما بلافاصله حمله میکند و… مبارزه با مشت و دفاع ها شروع میشود!
آبتین سر به سمتم میکشد و میگوید:
-اینطوری؟!!
نمیخواهم حواسم را پرت کند و خیره به مبارزه ی اتابک و بهادر، بالا و پایین میپرم و تشویق میکنم. آبتین میگوید:
-مگه نگفتم حواستو جمع کن؟ نگفتم مراقب خودت باش؟! نگفتم دیوونه ش نکن؟!!
چشم نمیگیرم و اتابک مشت زیر چانه ی بهادر میکوبد! از هیجان جیغ میزنم و رو به آبتین میگویم:
-این بازی بدون دیوونگی نمیشه!
سپس داد میزنم:
-آفرین اَتا… زودباش بزنش… زودبااااش!
بهادر نگاه وحشیانه ای حواله ام میکند و صورتش سرخ و خیس است! به سمت اتابک حمله میکند. و آبتین میغرد:
-سرتو میخوای به باد بدی؟!!
بلند میگویم:
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
بهادر غرشی از ته گلو میکند و مشتی به سمت صورت اتابک پرت میکند. اما اتابک با ساعد دفاع میکند و میچرخد و بلافاصله آرنجش را به قفسه ی سینه ی بهادر میکوبد!
بهادر چند قدمی عقب کشیده میشود. صدای بچه ها کرکننده میشود. نفسهایم تند و بلندتر میشود. خدا کند از نفس بیفتد! جیغ میزنم:
-تو بازنده ای!!
اما بهادر بی توجه به اتابک حمله میکند و آبتین زیر گوش من میگوید:
-حواسشو پرت نکن!!
حواسش را پرت نکنم؟! پس چرا اینجا هستم؟!!
بهادر چند مشت پشت سر هم به سمت اتابک پرت میکند و یک ثانیه هم فرصت دفاع نمیدهد. قلبم از وحشت میریزد. نکند اتابک ببازد؟!
دو دستم را دو طرف دهانم میگذارم و بلند داد میزنم:
-من واسه دیدن باختت اینجام بهادر! میشنوی؟!!
بهادر نعره میزند و مشت بعدی را محکمتر میکوبد. اتابک تعادلش را از دست میدهد و تلو تلو میخورد. نمیتوانم دست روی دست بگذارم. پر از عقده جیغ میزنم:
-ماجرای آبتین برام رو شده!
لحظه ای حواسش پرت میشود و متعجب نگاه به سمتم میکشد. آبتین صدایم میزند:
-حورا!
با حرص نفس نفس میزنم و میخندم و میغرم:
-آبتین و متین… خیلی وقته که میدونم! تو…
اتابک از غفلتش استفاده میکند و با مشتی که به گونه ی میکوبد، صورتش را به سمت مخالفت پرت میکند!
متین بازویم را میفشارد:
-ساکت شو!
بازویم را از توی دستش بیرون میکشم و اتابک را تشویق میکنم:
-تو میتونی اتابک… بزنش… بزنش!!
دوباره مبارزه با شور بیشتری از سر گرفته میشود و دیوانه وار به همدیگر ضربه میزنند!
هردو از نفس افتاده… اما همچنان با کینه و دشمنی، مبارزه میکنند و هیچکدام قصد کوتاه آمدن ندارند. خون دماغ و گوشه ی دهان بهادر توی ذوق میزند. و گونه ی باد کرده ی اتابک که سریع ورم میکند!
-تو باید ببریش اتابک… باید!!
آبتین تذکر میدهد:
-انقدر دیوونه ش نکن حورا، تو همینطوریش هم برنده ای… بس کن!
-نه! اون باید ببازه… همین امشب!
و داد میزنم:
-تو باید همین امشب ببازی!!
نمیدانم چرا بغض دارم. بهادر بی رمق خم شده و عرق از صورتش میچکد. نمیخواهد تسلیم شود؟! دارد از حال میرود و نمیخواهد یکبار شکست را قبول کند؟!
-همین امشب تموم میشه!
نگاه گیجی به من میکند، اما گارد گرفته و قصد عقب نشینی ندارد. اتابک هم دستِ کمی از او ندارد و هردو وضع وخیمی دارند.
به هم گره میخورند و من نمیتوانم قبول کنم که بازهم برنده باشد. بعد از آن بوسه های وحشیانه… و بعد از ماجرای دختری که اتابک تعریف کرد، بازهم من ببازم؟! بغض از کجا پیدایش شد؟!
-آیدین؟
نگاهم میکند. سرم را کج میکنم و با ناز و عقده، بوسه ای برایش میفرستم. و همین یک ثانیه غفلتش، کار را تمام میکند!
اتابک آخرین مشت را به گونه ی او میکوبد و بهادر تعادلش را کاملا از دست میدهد. و روی زمین می افتد!
صداها بالا میرود. ناباور به زمین افتادنش نگاه میکنم. آبتین میغرد:
-لعنتی!
و خودش بلندی میگوید:
-فاک!!
آبتین جلو میرد و اتابک رو به او داد میزند:
-بلند شو!!
آبتین او را به عقب هُل میدهد. اما اتابک کوتاه نمی آید:
-من هنوز دلم میخواد بزنمت، زوباش بلند شو!! چیزیت نیست که افتادی… پاشو!!
آبتین آن وسط دو دستش را بالا می آورد:
-تموم!!
بهادر به سختی نیم خیز میشود و میغرد:
-خفه شو! هنوز تموم نشده!
رمق بلند شدن اصلا ندارد، اما به جان کندن، خود را از زمین میکّند. آبتین تذکر دوباره میدهد:
-گفتم تموم!!
اتابک بلند میخندد و مشتش را کف دست دیگرش میکوبد:
-بلند شو مَرد! پاشو هنوز مونده تا جون بدی!!
به سختی می ایستد. یک چشمش بسته، دماغ و دهان و صورتش کاملا داغون، نفسش بالا نمی آید و خم شده… اما رو به اتابک میغرد:
-بیا بزن!! بیا ببینم چقدر دیگه باید بزنی تا دلت خنک شه؟!
خراش عمیقی روی قلبم میخورد. چرا تمامش نمیکند؟! انقدر قبول شکست، برایش سخت است؟!! سکوت شده و همه تنها تماشاگر، و آبتین داد میزند:
-بسه بهادر!
اما بهادر گارد میگیرد و نگاهش با آن یک چشمِ بسته، تنم را میلرزاند!
-یکی میخواد زمین خوردن منو ببینه…
آب گلویم را با بی نفسیِ مطلق فرو میدهم.
اتابک با نفرت میغرد:
-میخوام جون دادنتو ببینم!
آبتین آشفته است و میخواهد واسطه گری کند:
-بس کُ…
اما بهادر با صدای نخراشیده ای نعره میزند:
-برو کنار آبتین!!
قلبم مثل طبل میکوبد و آبتین با بُهت قدمی عقب میکشد. و بهادر خیره به اتابک، ادامه میدهد:
-بذار بیاد بزنه!! تا جون دارم، وایسادم تا بزنی!! ببینم تا کجا میتونی؟!
اتابک غرشی میکند و به سمتش حمله میکند.
-جونِتو میگیرم عوضی!!
مشتی میزند… بهادر چند قدمی عقب میرود و تلو تلو میخورد! دستم جلوی دهانم فشرده میشود و کاش بیفتد… کاش بیفتد و تمامش کند!!
-بزن… بزن!!
صدای بلند اتابک خش میگیرد و رنگ صورتش به شدت سرخ میشود.
-باید مثل اروند جون بدی… کم نیار!
خنده ی بی رمقی روی لبهای زخمی بهادر مینشیند و نامتعادل میگوید:
-بزن… کم نمیارم… بزن که ما جونمون هم به پای رفاقت میدیم!
اتابک روانی میشود و با بغض فریاد میزند:
-خفه شو! خفه شو نامرد!!
مشتی توی شکم بهادر میکوبد و با عقده داد میزند:
-خفه شو نارفیق!!
بهادر خم میشود. نفسم دیگر بالا نمی آید، از نفس نکشیدنش! با صدای وحشت زده و لرزانی داد میزنم:
-بسه بهادر! بیفت و تمومش کن!!
نگاه سیاه و خمار و… خسته و… به خون نشسته اش را به سمتم میکشد و پوزخندش، قلبم را هزار تکه میکند.
-یکی… وایساده و منتظره… بیفتم زمین و تماشا کنه! خوبه خوشگله؟ خوشِت میاد؟!!
دستهایم مشت میشوند. رو به آبتین میغرم:
-تمومش کن آبتین!
وای من این پارتارو خوندم خیلی باحاله توی تلگرام یکی دو پارت از این جا جلو تره
دختره ی سنگدل آخه چجوری دلت میاد لعنتی خوبه دوستش داری اینطوری وایسادی نگا میکنی
نه اون دختر سنگدل نیست بلاخره بهادر بدون اجازه بوسیدتش کم از تجاوز نداره بهادر ارزش و حق و غرور اون دختر رو ازش گرفته.
حالا نه اینکه حوری از خداش نبود😂😂
وایی قلبــم چجوری تا فرداشب دووم بیارم😐