رمان طلوع پارت ۴۲
_ خاله سوگل دیدی چه بدبخت شدم….دیدی چقد خار شدم….خوش به حالت که رفتی…رفتی….کاش خدا راحتم میکرد و میومدم پیشت….خیلی تنهام…. دستمو رو سنگ قبر میکشم و از ته دلم گریه میکنم… هر چی از دیشب گریه میکنم اشکم بند نمیاد….بیشتر از اون عوضیا از خودم دلگیرم…..چرا….واقعا چرا دست به همچین کار احمقانه ای زدم…..