رمان گرداب پارت 102 - رمان دونی

 

 

نفسم رو با اهی عمیق دادم بیرون که انگار دیگه طاقت نیاورد و اروم صدام کرد:

-سوگل..

 

اخم هام رو کشیدم تو هم و جوابش رو ندادم..

 

مادرجون سری به تاسف تکون داد و از کنارمون بلند شد و گفت:

-من برم یکم دراز بکشم..سرم داره میترکه از درد..شاید بهتر شدم…

 

می خواست ما رو تنها بگذاره و من با اینکه تمایلی نداشتم با سامیار تنها بمونم اما چیزی نگفتم….

 

مادرجون که رفت، سامیار با دست راستش موهام رو از بغل صورتم کنار زد که سریع سرم رو کشیدم عقب….

 

دوباره و این دفعه کمی بلند تر صدام کرد:

-سوگل..

 

باز هم جوابش رو ندادم و سکوت کردم..

 

سامیار هم مکثی کرد و بعد با لحنی که پشیمونی توش موج میزد، اروم گفت:

-تو که اخلاق منو میدونی..

 

پوزخندی زدم و باز هم چیزی نگفتم که با انگشت هاش چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش….

 

با چشم های بسته سرم رو تکون دادم و سعی کردم چونه ام رو از تو دستش دربیارم:

-ولم کن..

 

دستش رو محکم تر کرد و عصبی گفت:

-چرا نگام نمیکنی؟..

 

بی اختیار چشم هام رو باز کردم و براق شدم تو صورتش:

-چون دلم نمیخواد..چون دیگه از این عصبانیت های بی خودت خسته شدم..چون من برده ی تو نیستم که هرروز به یه سازت برقصم….

 

چونه ام رو ول کرد و با اخم های تو هم گفت:

-چرا چرت و پرت میگی..

 

 

با لحنی پر حرص گفتم:

-چرت و پرتو تو میگی..تو معلوم نیست چی میخواهی..معلوم نیست دردت چیه..چی از جون من می خواهی سامیار….

 

-درد من تویی که هردفعه با تصمیمات سرخود و عجولانه ت گند میزنی به زندگیمون…

 

می دونستم اشتباه کردم از تماس های اون مزاحم چیزی بهش نگفتم اما هدفم فقط این بود که بی خود بخاطره یک مزاحم تلفنی نگران نشه و خودش رو تو دردسر نندازه…..

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اروم گفتم:

-اگه فقط چند دقیقه بهم اجازه میدادی، برات توضیح میدادم که نمی خواستم نگرانت کنم و تو این اوضاع بخاطره کسی که اصلا معلوم نیست هدفش چیه، ارامشمون رو بهم بریزم…..

 

از جاش بلند شد و کتش رو از تنش کند و پرت کرد رو دسته ی کاناپه و با تمسخر اشاره ای به من و خودش کرد:

-اینو میخواستی؟..اینجوری می خواستی ارامشمونو حفظ کنی؟…

 

جوابش رو ندادم و وقتی سکوتم رو دید پوزخندی زد:

-میشه ازت خواهش کنم اجازه بدی خودم تصمیم بگیرم که کجا و چه موقع باید نگران زن و زندگیم بشم….

 

خم شد طرفم و یک دستش رو از کنارم روی پشتی کاناپه گذاشت و صورتش رو مماس با صورتم نگه داشت و نگاهش رو میخ کرد تو چشم هام:

-سوگل تو چوب خط اشتباهاتت خیلی وقته پر شده…

 

می دونستم منظورش تصمیماتیه که قبلا برای رفتن پیش شاهین گرفتم و رسما داشت اشتباهاتم رو یاداوری می کرد…..

 

اخم هام رفت تو هم و بغض دوباره چنگ زد به گلوم:

-حق نداری برای اینکه ثابت کنی من مقصرم از گذشته استفاده کنی..درحالی که خودتم کم اشتباه نداشتی….

 

 

 

کمرش رو صاف کرد و دوباره اون پوزخنده حرص درار رو زد و گفت:

-میشه بفرمایید من چه اشتباهاتی داشتم؟..

 

بی حوصله سرم رو تکون دادم:

-سامیار من حالم خوب نیست..حوصله ی زیر و رو کردن گذشته ی مزخرفمو هم ندارم..تمومش کن دیگه..امروز به اندازه کافی بهم استراس دادی…..

 

از جام بلند شدم که جلوم رو گرفت و گفت:

-کجا؟..

 

-میرم به خواهرم زنگ بزنم..خواهری که تمام این مدت تو تنهاییمون، همیشه پشت تو بوده و تو امروز جلوی همه کوچیکش کردی….

 

انگشت اشاره ام رو به سینه ش زدم و با حرص ادامه دادم:

-بهت اجازه نمیدم تنها کسی که برام مونده رو هم با خودخواهی ازم بگیری..اجازه نمیدم..فهمیدی؟…

 

انگشتم رو که با هر کلمه به سینه ش میزدم رو تو دستش گرفت و اروم گفت:

-همچین قصدی ندارم..

 

-اما حرفایی که امروز بهش زدی چیز دیگه ای رو نشون میداد…

 

-من عصبی بودم..اون نباید دخالت میکرد..

 

درحالی که انگشتم هنوز تو دستش بود، با اون یکی دستم شروع کردم به مشت زدن به شونه و کتفش و با گلایه گفتم:

-وقتی بلد نیستی ناراحتیت رو بذاری واسه تنهاییمون و اجازه بدی بین خودمون حلش کنیم، کسی دخالت نمیکنه..وقتی جلوی همه زنتو خار میکنی حتی یه غریبه هم طاقت نمیاره و دخالت میکنه..اون که دیگه خواهرِ منه…..

 

جلوی مشت هام رو گرفت و با یک حرکت کشیدم تو بغلش و سرم رو به سینه ش چسبوند:

-باشه..اروم باش..

 

-خودخواه..فقط به خودت فکر میکنی..فقط خودت و عصبانیت مسخره ت برات مهمه..فقط می خواهی خودتو هرجور شده خالی کنی..به من و بچمون فکر نمیکنی..می خواهی با این کارات مارو بکشی…..

 

 

 

دستش رو برد لای موهام و سرم رو محکم تر به سینه ش چسبوند:

-خیلی خب دیگه..عصبی بودم..ببخشید..

 

پیشونیم رو به سینه ش چسبوندم و با گریه گفتم:

-این عصبانیت غیرقابل کنترلت خیلی دیگه داره ازاردهنده میشه..اذیتم میکنی..نکن..تورو خدا به من و بچمم فکر کن….

 

فشار دستش دور کمرم و تو موهام بیشتر شد و گفت:

-باز گفتی بچم؟..مگه بچه ی من نیست؟..

 

-تو که دوستش نداری..برات که مهم نیست..

 

جوابم رو نداد و کمی تو بغلش نگهم داشت و بعد سرم رو عقب برد و تو چشم های خیسم نگاه کرد:

-بهتری؟..

 

سرم رو به مثبت تکون دادم:

-خوبم..

 

بعد نگاهِ نگرانم رو بهش دوختم:

-به عسل زنگ بزنم..با گریه رفت..خیلی دلشوره دارم..

 

-باشه یکم بشین اینجا حالت جا بیاد..ناراحت نباش خودم از دلش درمیارم..گوشیت کجاست؟…

 

چشم هام گرد شد و یکه خورده نگاهش کردم..بعد از اون همه جنگ و دعوا، هنوز داشت سراغ گوشیم رو میگرفت….

 

نگاهم رو که دید لبخند نشست روی لب هاش و اروم گفت:

-چرا اینجوری نگاه میکنی؟..مگه نمیخواهی به عسل زنگ بزنی؟..

 

تو یک لحظه دلم اروم گرفت و سرم رو تکون دادم:

-تو کیفمه..تو اتاق..

 

اون هم سرش رو تکون داد و راه افتاد سمت اتاق تا گوشی رو برام بیاره…

 

چه جادویی تو صداش و حرف هاش بود که بعد از این همه دعوا و اعصاب خوردی باز هم می تونست با دوتا جمله ی ساده ارومم کنه….

 

 

 

باز هم به این جمله ایمان اوردم..سامیار برای من هم درد بود و هم درمان…

 

خودش باعث خراب شدن حالم میشد و داغونم میکرد و خودش هم سریع می تونست ارومم کنه…

 

دستم رو روی شکمم کشیدم و با لبخند گفتم:

-خوبی مامانی؟..ببخشید امروز خیلی اذیت شدی..همش تقصیر بابای خودخواهته…

 

با صدای سامیار سرم رو بلند کردم:

-هنوز به دنیا نیومده داری بچه رو طرفدار خودت میکنی و باباشو پیشش خراب میکنی اره؟…

 

خشکم زد و هنگ کرده نگاهش کردم..اولین بار بود خودش رو بابای بچه خطاب میکرد..هرچند به شوخی اما همین هم برای من یک دنیا بود….

 

نیشم باز شد و ذوق زده گفتم:

-نه قول میدم وقتی به دنیا اومد نگم چه بابای گند اخلاقِ زود جوشِ عصبانی داره…

 

گوشیم رو داد دستم و یک دستش رو لای موهام فرو کرد و اول خیلی اروم کشید و بعد بهمشون ریخت و گفت:

-چشم سفید..یه وقت خجالت نکشی..

 

خندیدم و سرم رو از دستش دور کردم:

-نکن..می خوام زنگ بزنم..

 

کنارم نشست و من هم رمز گوشی رو وارد کردم و شماره ی عسل رو گرفتم…

 

گوشی رو گذاشتم کنار گوشم و گفتم:

-خیلی ناراحتشون کردی..هم عسل و هم سامان رو..نمی دونم با چه رویی دارم بهش زنگ میزنم…

 

بوق می خورد اما جواب نمیداد..نگران به سامیار نگاه کردم:

-جواب نمیده..حتما قهر کرده باهام..

 

-با تو چرا..من دعوا کردم، با تو چرا قهر کنه؟..

 

گوشی رو اوردم پایین و دوباره شماره ش رو گرفتم…

 

گوشه ی لبم رو جویدم..بوق های متعدد و پشت سر هم تو گوشم می پیچید اما خبری از جواب دادن نبود…

 

 

دوباره شماره ش رو گرفتم که سامیار گفت:

-حتما سایلنته..اینقدر نگران نباش..شمارتو ببینه خودش زنگ میزنه بهت…

 

-نه تا حالا امکان نداشته عسل جواب منو نده..یه چیزیش نشده باشه؟..خیلی حالش بد بود…

 

اخم هاش رو کشید تو هم و گفت:

-الکی استرس به خودت نده..دختر گنده مثلا با دوتا داد چش میشه..مگه تو کم از این دادها شنیدی…

 

چشم هام رو گرد کردم و با حرص گفتم:

-من پوستم کلفت شده..دیگه عادت کردم..منم اون اوایل کم بخاطره این داد و بیدادهای تو حالم بد نشده….

 

خنده ش گرفت و با لحن بامزه ای گفت:

-اِ پس چرا من نمی دیدم..

 

با دست ازادم مشتی به پاش زدم:

-خیلی پررویی..

 

برای بار چهارم شماره ی عسل رو گرفتم اما باز هم جواب نداد…

 

دیگه کم کم داشت اشکم درمی اومد..سابقه نداشته من این همه به عسل زنگ بزنم و اون جوابم رو نده….

 

لبم رو گزیدم و گفتم:

-به سامان زنگ بزنم؟..

 

-یکم صبر کن..اگه بازم جواب نداد یا خودش زنگ نزد، به سامان میزنیم…

 

سرم رو تکون دادم و گوشی رو با استرس تو دستم فشردم…

 

سامیار دستش رو گذاشت روی صورتم و سرم رو چرخوند سمت خودش…

 

لبخنده مهربونی زد و گفت:

-نگران نباش..بهت قول میدم چیزی نشده..اینقدر استرس به خودت و بچت نده…

 

“بچت” رو جوری محکم و تشدیدوار گفت که با اون حالم خنده ام گرفت:

-حسودی نکن..

 

-میکنم..اصلا حواست به من هست؟..تمام زندگیت شده بچت..انگار نه انگار این بچه یه بابایی هم داره که باید بهش توجه کنی….

 

 

ابروهام رو انداختم بالا و با تعجب گفتم:

-من بهت توجه نمیکنم؟..

 

-نه..میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟..میدونی چقدرِ که درست و حسابی نذاشتی بغلت کنم و ببوسمت؟..اصلا متوجه ی من هستی؟….

 

لبم رو دوباره گزیدم که سریع، با اخم و حرص گفت:

-نکن..لبتو گاز نگیر..منو تحریم کردی بعد جلوم ناز هم میکنی؟…

 

چشم هام داشت از کاسه درمی اومد..بهت زده گفتم:

-سامیار چی میگی؟..من کی تورو تحریم کردم؟..خودت گفتی بخاطره بچه اول…

 

-من گُه خوردم..خوبه؟..من گفتم با دکتر مشورت کن ضرر نداشته باشه، تو هم از خداخواسته..اصلا از دکترت پرسیدی شوهر بدبختم باید تو این نُه ماه چه خاکی تو سرش بریزه؟…..

 

از شدت تعجب خنده ام گرفت و بلند زدم زیر خنده:

-وای سامیار این حرفا چیه میزنی..

 

اخم هاش بیشتر تو هم رفت و با حرص گفت:

-نخند..بگو ببینم اصلا از دکترت پرسیدی؟..

 

-روم نشد..

 

-بیخود کردی روت نشد..مگه من مسخره ی توام..

 

دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و گفتم:

-تبم نداری که..چرا هزیون میگی؟..

 

دستم رو پس زد و شاکی گفت:

-نکن..این دفعه که رفتی پیش دکتر اول همینو می پرسی ازش…

 

-من روم نمیشه..میخواهی خودت بیا بپرس..

 

-معلومه که میام..بخوام کار و زندگیمو بسپارم دست تو که واویلاست..اخرشم میشم مثل بچه های هفده هجده ساله که با خودشون…..

 

پریدم تو حرفش و با خنده و خجالت گفتم:

-خیلی بی حیایی..

 

 

 

چشم غره ای بهم رفت و بعد سرش رو چرخوند و متفکرانه به روبه روش خیره شد…

 

فکر نمی کردم انقدر شاکی باشه که بخواد علنا بهم اعتراض کنه…

 

به نیمرخش نگاه کردم و لبخند زدم..مثل این پسربچه هایی شده بود که اسباب بازی مورد علاقه ش رو ازش گرفتن….

 

با تمام خجالتی که از حرف هاش کشیده بودم اما ذوق هم داشتم که انقدر براش خواستنی هستم…

 

همیشه نگران بودم که با توجه به علایق تنوع طلبی که داشت، بعد از یک مدت ازم سیر بشه و دلش زندگی گذشته ش رو بخواد….

 

حالا میدیدم که بیشتر از من نباشه، حداقل اندازه ی من به این زندگی و باهم بودنمون وابسته بود و احساس داشت….

 

چی می تونست از این شیرین تر باشه برام..

 

دوباره نگاهش کردم و دلم ضعف رفت واسه اون زاویه ی محکم فک و اخم های جذابش…

 

نیم نگاهی به طرف راهروی اتاق ها انداختم و وقتی از نبود مادرجون خیالم راحت شد، دوباره برگشتم سمت سامیار….

 

با یک حرکت یهویی دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و سرش رو چرخوندم سمت خودم…

 

تا بخواد به خودش بیاد، سریع و محکم لب هام رو گذاشتم روی لب هاش…

 

شوکه شده بود و این از بی حرکتیش کاملا مشخص بود…

 

چشم هام رو بستم و عمیق تر که بوسیدمش انگار به خودش اومد…

 

یک دستش رو پشت کمرم و اون یکی دستش رو لای موهام فرو کرد و بی قرار شروع کرد به بوسیدنم….

 

لب هاش داغ بود و با حرص عجیبی لب هام رو می بوسید و با فشار دستش روی کمرم، من رو به خودش نزدیک تر می کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

رمان قشنگیه همین جوری ادامه بدید💙

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x